*اخطار اجبار : باید تا آخر خیلی با دقت خوانده شود*

 

 

داداش کوچیکه مشق‌هاش رو سخت می‌نوشت ، هر دفعه مامان باید دویست و پنجاه و شیش باز تکرار می‌کرد. چند شب پیش مامان به بابا گفت یه لحظه به گوشی من زنگ بزن.بابا به گوشی مامان زنگ زد. مامان برداشت و گفت «سلام ... شما ؟! ... آهان از مدرسه زنگ می‌زنید ؟! ... بله آقای مدیر! بهراد مشق‌هاش رو می‌نویسه ، الان صفحه‌ی فلانه ... چی ؟! ... سه شنبه می‌خواید امتحان بگیرید ازش ؟! ... چشم ، حتما ... خدا نگهدار!» 
و حالا داداش کوچیکه ، که اسمش هم لو رفت ، از اون شب حسابی متحول شده و افتاده رو دور درس خوندن. در این حد که روز اول ، از شدت خستگی خوابش برد !

 

اینو فهمیدم که خیلی از ما آدم‌ها ، تا اجبار بالای سرمون نباشه ، هیچ‌کاری نمی‌کنیم.
ما ها حال‌مون بده. وقتی تو وبلاگ‌ها می‌گردی ، می‌تونی ببینی که چه‌قدر همه ناراحت و افسرده و بی‌حس و حال‌ان! ولی خب تا کی ؟! کی‌  به‌جز خودمون می‌تونه حال‌مون رو خوب کنه ، ها ؟! این‌قدر نشین گوشه‌ی اتاقت و زل نزن به یه گوشه از دیوار و هی به بدبختی‌هات فکر نکن. پاشو اتاقت رو‌ یه کم جمع و جور کن. کاری که دوست داری رو انجام بده. آهنگ مورد علاقه‌ات رو گوش کن ، یه نقاشی خوشگل به دفتر نقاشیت اضافه کن ، یه چیزی بنویس. فقط بیکار نباش. هر چه‌قدر که هیچ کاری نکنی ، بیشتر کلافه می‌شی. بیشتر تو بدبختی‌هات غرق می‌شی. بیشتر فکر می‌کنی. خودت رو با یه چیزی که دوستش داری مشغول کن. می‌دونم که هیچ‌کدومتون ، هیچ‌کدوم از این‌ها رو گوش‌ نمی‌دید. چون من نمی‌تونم اجبار کنم. نمی‌تونم بگم زود باش ، حالت رو بهتر کن ، بخند ، بابا بیخیال! اما خودت که‌ می‌تونی. خودت که می‌تونی خودت رو مجبور کنی که بخندی ، که خوشحال باشی ، که بیخیال باشی. دیگه دنیا این‌قدر هم مزخرف نیست که همش ناراحت باشی. کلی چیزهای خوشحال کننده وجود داره. ولی این خودمونیم که تصمیم می‌گیریم این‌ها رو ببینیم یا نه! می‌تونی چشمت رو ببندی و‌ نبینی که خورشید هر روز صبح برای کی ، برای چی طلوع می‌کنه. نبینی که پرنده‌ها برای چی ، برای کی دارن آواز می‌خونن. سبزی درخت‌ها رو نبینی. آبی آسمون رو نبینی. ابرهای سفید و پشمکی رو نبینی. نگرانی مادرت از سر دوست داشتن رو نبینی. پیام‌های دوستات که هر کدوم دارن سعی می‌کنن یه جوری حالت رو بهتر کنن رو نبینی. نبینی که خدا اون بالا فقط منتظر یه حرکت از توئه تا کمکت کنه. چه جوری دلت میاد چشمت رو به روی همه‌ی این‌ها ببندی ؟! خورشید هر روز از دیدنت نا امید می‌شه ، طلوع می‌کنه ، می‌گه شاید امروز من رو نگاه کرد ... منتظرت می‌مونه ، ولی تو نگاهش نمی‌کنی. ناراحت می‌شه و می‌ره. ماه بیرون میاد. به خورشید می‌گه تو تونستی امروز ببینیش ؟! خورشید با ناراحتی می‌گه نه ، مردم تو رو بیشتر دوست دارن ، شاید تو رو ببینه. اما تو حتی به ماه هم نگاه نمی‌کنی. اونا هر روز بدون دیدن تو می‌رن ... اما فرداش‌ دوباره بر می‌گردن ، چون امید دارن ، می‌گن شاید امروز پرده‌ی اتاقش رو زد کنار و من رو دید! و تو اون‌قدر خسته و بی‌حوصله‌ای که خورشید رو‌ ناراحت می‌کنی. اما امروز ، برو و به خورشید یکی از بزرگ‌ترین لبخندهات رو بزن ، از همون‌هایی که خیلی وقته نزدی. شاید ، شاید خورشید این‌قدر خوشحال بشه که کمکت کنه. شاید کمی از نورش رو بفرسته به قلبت تا حالت بهتر شه. مطمئن باش لبخندی که بعد مدت‌ها بهش زدی رو جبران می‌کنه ... شک ندارم!
ولی ما ها زبون خوش‌ حالی‌مون نمی‌شه. هر چی بد اخلاق‌تر ، بهتر.
پس من امروز مجبورت می‌کنم که بخندی. مجبورت می‌کنم که بری و‌ به خورشید یا ماه‌‌ نگاه کنی. هر وقت که داری این رو‌ می‌خونی ، تنبلیت رو بذار کنار و برو بهشون سلام‌ کن. اگه این‌کارو نکنی ، مدیون منی! پس همین الان با همون گوشی تو دستت پاشو و بهشون نگاه کن. اگرم پشت لپ‌تاپ یا کامپیوتری بلند شو. بگو امروز یکی من رو مجبور کرد که بیام بهت نگاه کنم و بزرگ‌ترین لبخند عمرم رو بزنم.‌ زل بزن به ابر ها ، ببین‌ چه‌قدر خوشگل و پف پفی‌ان ، حرکت‌شون رو نگاه کن ... اما اگه الان که داری این رو می‌خونی شبه ، ستاره ها رو ببین ، نمی‌دونم اصلا دیده می‌شن یا نه ، اما تو فکر کن که یه عالمه ستاره‌ی چشمک زن بالای سرت‌ان ، که چشماشون از شدت خوشحالی این‌که تو داری بهشون نگاه می‌کنی ، برق می‌زنه ! [اگه این‌کارو کردید ولی حال‌تون حتی یه‌ذرههه هم بهتر نشد و دل‌تون یه جورایی مورمور نشد ، بیاید یه من بگید که گورم رو گم کنم و دیگه از این مدل پست‌ها نذارم!] حالا که انجامش دادی ، یه سلام هم از ته دلت به خدا بکن ، مطمئنم دلش برات خیلی تنگ شده ،‌‌خیلی ... چند وقته که باهاش حرف نزدی ؟! [:

 

 

بلاگرا دونه دونه دارن می‌رن. من بهشون می‌گم نرید ، لطفا. اصرار می‌کنم. فایده‌ای نداره ، می‌رن.‌به حرف من ، منی که براشون ارزش قائلم ، گوش نمی‌دن و می‌رن.
بلاگرا دارن می‌رن. من می‌گم عه داری می‌ری ؟! خداحافظ و موفق باشی. به همین خشکی. اون بلاگر یا نمی‌ره ، یا می‌ره. دو راه بیشتر نداره که. ولی وقتی رفت ، حداقل من بعدش حرص نمی‌خورم که چرا روی من رو زمین انداخت. نمی‌گم چرا خودم رو پیشش کوچیک کردم ، چرا این‌قدر اصرار کردم! 
پس من از این به بعد برای رفتن‌تون اصرار نمی‌کنم. اگه هستید که چه خوب ، خیلی هم خوشحال می‌شم. ولی اگه می‌خواید برید ، خدا نگهدار ، خوشحالم از این‌که تا الان لحظات خوبی رو در کنار هم ساختیم ...
من نمی‌تونم به تنهایی بیان رو از این بی‌روحی در بیارم. اما با هم شاید بتونیم ... دست بر دست هم دهیم به مهر و‌ بیان خویش را کنیم آباد (=

 

+ الان که نصف وبلاگ‌ها بستن ، حس می‌کنم مائو باید یه پست با عنوان " بلاگر ها درک نمی‌کنند " بذاره .... اما وب خودش هم بسته‌‌ست !

++ آدرس پست شما رو یاد چی می‌ندازه ؟!

+++ تولدت مبارک برندا (((((((=