اصلا همه‌ی دختر ها چایی شیرینند ؛ هی می‌خواهند خودشان را برای این و آن شیرین کنند. مثل این نیلوفر خیارشور که کله‌ی سحر بیدار شده بود و چراغ خاموش رفته بود توی آشپزخانه. که چی ؟ که نشان بدهد چه پدیده ای است. چای را دم کرده بود ، نان را گذاشته بود تو ماکروویو و کره ، پنیر ، مربا ، خامه ، گردو و اصلا هر چی را که به دستش رسیده بود ، چیده بود روی میز. فقط مانده بود آرمان و ایمان را بچیند روی میز که آن هم غیر ممکن بود ؛ چون اصلا هیچ کس در تاریخ بشریت به یاد ندارد که آرمان و ایمان بیدار باشند و یک جا بند شده باشند.مانده بودم چطور این دختره توانسته زودتر از همه از خواب بیدار شود و این طور خودش را برای ما شاخ کند. به روی خودم نیاوردم و روی صندلی جا به جا شدم. از حرصم فقط دو لقمه نان و پنیر خوردم و چایم را هورت کشیدم. عوضش آرمان و ایمان نزدیک بود دست هایشان را بشویند و بیایند من را هم بخورند. انگار از قحطی برگشته بودند. در عرض جیک ثانیه لباس هایم را پوشیدم و کیفم را انداختم روی دوشم. بابا گفت :« چه کاره ای ؟» گفتم :« یعنی چی که چه کاره ام ؟ مثل هر روز کفشمو می‌پوشم و می‌رم پی کارم.» ولی بابا گیر داده بود که باید با هم کولر را سرویس کنیم. هر وقت گیر می‌داد ، تا کله‌ات را به دیوار نمی‌کوبیدی ول نمی‌کرد. تازه این بار می‌خواست درس «زندگی مشترک» هم بدهد. می‌گفت وقتی زن گرفتی ، باید بلد باشی کولرت را سرویس کنی. گفتم :« عمرا ! وقتی زن گرفتم ، تلفن می‌زنم سرویس کارم بیاد کولرم رو کولاک کنه.» گفت :« چی خیال کردی ؟ چپان چپان پول ازت می‌گیره. پوست از کله‌ات می‌کنه.» گفتم :« عیبی نداره. این قدر وضعم توپ هست که هم پولش رو بدم ، هم انعامش رو.» گفت :« بیخود با من بحث نکن. تو حالا حالا ها باید درس زندگی بگیری ، فهمیدی ؟» هر وقت کم می آورد ، همین را می‌گفت. بحث درس را پیش می‌کشید. معلم بود و فکر می‌کرد خانه هم دبستان است که درس بدهد. دیگر طاقت نداشتم بمانم و حرف بزنم. موتور مثل اسبی آماده بود و صدایم می‌کرد. صدای شیهه‌اش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست زودتر از زمین کنده بشوم و بتازم. کلید موتور را برداشتم و زدم بیرون. نشستم روی زین و کلید را چرخاندم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته ام که گلوله‌ی برفی می‌خورد به پس گردنم. برق از چشمانم می‌پرد. تکه های برف سر می‌خورد تو پشتم. غلام دورتر ایستاده و هرهر می‌خندد. خون جلوی چشمانم را می‌گیرد. به طرفش می‌روم. حمله کرد طرفم. مشت زد توی صورتم. یکهو دنیا دور سرم چرخید و همه چیز تار شد. بی هوش شدم ، باز بی هوشی ، و ندانی کجا هستی و کی هستی و با تو چه می‌کنند. صدای آژیر آمبولانس در گوشم بود ، همان صدایی که پس از آن شب سرد زمستان ، وقتی صبح شد ، لاشه‌ی مرا از زیر پل کشیده بودند. نور مهتابی خشن و دردناک است. چشم هایم را محکم می بندم ولی نور هنوز هم توی چشم هایم است. مثل انفجار. صداهای نامفهومی در اطرافم می شنوم. از لحنشان می فهمم که هیجان زده اند.

«بیدار شده» «دکتر رو خبر کن»  «گفته بودند دیگه هیچ وقت ...»

سعی می کنم بفهمم چه کسی این جاست ولی نور دارد مرا می کشد. می پرسم :«من کجام ؟ چرا تو بیمارستانم ؟ اینا کین ؟» خانم عینکی با وحشت نفسش را حبس می کند. با صدای مضطربی می گوید :«عزیزم. منم ، مامان.» مامان. واقعا این زن فکر نمی کند من مادر خودم را می شناسم ؟ عجیب ترین حس ممکن است. می پرسم :«اسم من چیه ؟» من کی ام ؟ بلند می گویم :«آینه ! یه آینه بیارین.» خانمی اسم خودش را مامان گذاشته توی جیبش می گردد و بسته ی پودر آرایشی آینه دارش را به دستم می دهد. بسته را باز می کنم. پودری را که روی آینه نشسته فوت می کنم و به انعکاس تصویرم خیره می شوم.

یک غریبه به من زل زده است !

 

کتاب هایی که ازشون استفاده کردم :

شاخ دماغی ها نوشته ی سیده عذرا موسوی

هویج بستنی نوشته ی فرهاد حسن زاده

هستی نوشته ی فرهاد حسن زاده

مترسک مزرعه ی آتشین نوشته ی داوود امیریان

فرشته ها از کجا می آیند نوشته ی مصطفی خرامان 

گرگ ها گریه نمی کنند نوشته ی محمد رضا یوسفی

بیهوشی نوشته ی گردن کرمن

 

+ میدونم خیلی زیاد شد ! شرمنده 0__0 کار خیلی سختی بود ، می خواستم تا جایی که میشه به هم مرتبط باشن ! و بنظرم بد نشد بجز اون قسمتی که تو زمستون کولر سرویس می کردن :/

راستش قسمت اول چالش رو نوشته بودم ولی از اونجایی که بنظرم افتضاح اومد ، دیشب نشستم و این رو جور کردم !

++چالش توسط بلاگردون راه انداخته شده و ممنون از آرتمیس ، مونی و حنا که منو دعوت کردند

+++ من هم از استیو ، هیچ ، یومیکو ، مائوچان ، فائزه ، نوبادی ، ناستاکا ، آپولو دعوت میکنم =)

اگه کس دیگه ای هم دلش میخواد بنویسه بگه من دعوتش میکنم D: