دوست ندارم لبخندهام رو دسته بندی کنم. مطمئنم امسال ۴۰۳تا لبخند و حتی بیشتر روی لبهام نشستهن. همه چیز خیلی سخت و در عین حال شیرین بود. این اولین سالی بود که بیشتر از همیشه لبریز از زندگی بودم.
توی بهترین جای عالم، به نور قلبم بله گفتم. از مهندس شدن دست کشیدم و دویدم دنبال چیزی که تمام مدت منتظرش بودم و دیگه حتی دور و بر دانشکدههای مهندسی هم نپلکیدم. موقع امتحانهام روی برگههای جزوهم رد قطرههای اشک نبود، به جاش معدل الف شدم و خوشحالی مامان بابا رو دیدم. کارم رو به صورت جدی دنبال کردم. تصویرگری کودک انجام دادم، چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. با دوربین عکاسی کردم. یه روباه، هدهد و جوجه تیغی رو از خیلی نزدیک دیدم. کلی غذاها و خوراکیهای خوشمزه خوردم. ۲۰ سالم شد و به جای کیک تولد، روی بعلبکی شمع گذاشتیم. دلتنگ خاله شدم. دوبار کربلا رفتم و دوبار نجف و دوبار مشهد. بلاخره با دوستهای دانشگاهام یه عکس چهارنفرهی دالتونیِ خوب گرفتیم. تو خوابگاه خیارشوری خوابیدیم و برای سحری مهمون دعوت کردیم. خوراکی خوردیم و فیلمی دیدیم که از دیدنش خجالت کشیدیم. آخرش هم خدا زد از کمرمون و سحری خواب موندیم. دامن و لباسهای گلگلی پوشیدم. مامان برام کیک اردکی و شمعهای جوجه اردکی خرید. یک عالمه استیکر برای خودم خریدم تا ازشون استفاده نکنم و بذارم برای یه موقعیت و مکان مناسب. سمر برام بستهی پستی فرستاد و تو دانشگاه رسید به دستم و با تک تک هدیههاش قلبم پر از نور شد. کلی برف اومد و هزاران هزار بار تعطیل شدیم. با سولویگ برای اولین بار رفتیم کافه و با هم دیگه، برای هم خرید کردیم و سعی کردیم ادایی باشیم. ماچا خوردیم و وانمود کردیم خیلی باکلاس هستیم و اصلا هم به دهنمون مزهی علف نمیده. بعد سالها دوباره یه نینی کوچولو بغلم داشتم که بهم میخندید. یه کلاه رنگی رنگی پیشیای هدیه گرفتم و تموم بستههای پستیای که داشتم.
و شونصدتا چیز دیگهای که الان یادم نمیآن، ولی بابتشون به خودم لبخند هدیه دادم.