به چشم‌هات همه چیز رو گفتم!

تکیه می‌دم به درخت بید. نگاهم می‌کنی.

می‌گم "می‌دونستی من قبل از دیدن تو همین شکلی بودم؟ همین قدر غمگین. همین قدر خجالتی. همین‌قدر سر به زیر.".

می‌گی "می‌دونستی درخت مورد علاقه‌م بیده؟ از بقیه‌ی درخت‌ها خیلی آروم و منزوی‌تره.".

می‌گم "اما الان دیگه بید نیستم. الان مثل سَروم. سرم تا آسمون می‌ره، از خوشحالی.".

می‌گی "دلم می‌خواست یه جوری بید رو خوشحال کنم. به نظرت چی خوشحال‌‌ش می‌کنه؟".

می‌گم "اگه هر کی تو زندگی‌ش یه دونه 'تو' داشت، از بید تبدیل می‌شد به سرو.".

می‌گی "فکر نکنم از دست‌م کاری بر بیاد. آخه من هیچی ندارم.".

می‌گم "دلم می‌خواست مثل تو باشم. آخه تو خیلی چیزها داری. هیچی نیست که نداشته باشی، به جز خودِ هیچی!".

می‌گی "من حتی هنوز اسم‌ت رو نمی‌دونم! کاش بهم می‌گفتی.".

می‌گم "من خیلی چیزها می‌دونم. اما نمی‌دونم چی صدام می‌کنی. کاش بهم می‌گفتی.".

می‌گی "کاش‌ها زیادن. دل‌م می‌خواست بدونم چی صدام می‌کنی!".

می‌گم... نه، نمی‌گم. تو؟ تو هم نمی‌گی.

همین طوری مثل قبل ساکت می‌مونیم.

همین طوری مثل قبل به هم نگاه می‌کنیم.

همین طوری مثل قبل سعی می‌کنیم که از چشم‌های هم‌دیگه، حرف‌هامون رو بخونیم.

می‌گم "نمی‌دونستم چشم‌هات می‌تونن این‌قدر بلند حرف بزنن.".

می‌خندی.

  • ۳۲
  • حرف دل [ ۱۶ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۲ مهر ۰۱

    ولی اگر دلم برای ستاره‌ات هم تنگ شد چه؟

    باز خیره می‌شوم به ستاره‌ها.

    یادت هست؟ شب‌هایی که مادر حرص می‌خورد و می‌گفت "نرو. هوا سرد است. سینه پهلو می‌کنی. مریض می‌شوی. نرو.". اما گوش تو به این حرف‌ها بدهکار نبود. رخت‌خوابت را بغل می‌کردی و آرام آرام از پله‌ها بالا می‌رفتی و مرا صدا می‌زدی. دوتایی رخت‌خواب‌ها را پهن می‌کردیم و خیره می‌شدیم به سقف.

    سقفِ جهان.

    یک‌بار پرسیدم که "چرا حتما باید روی بام بخوابی؟". گفتی "مگر می‌شود بدون لالایی ستاره‌ها خوابید؟ می‌خواهم آخرین چیزی که می‌شنوم صدای آن‌ها باشد و آخرین چیزی که می‌بینم، درخشش‌شان. اصلا مگر آدم چند روز این‌جاست که از کنار این زیبایی‌ها راحت بگذرد؟". گفتم "باز شروع کردی؟ تو هنوز کلی وقت داری. هنوز جوانی.". گفتی "دیوانه! منظورم این جاست، روستا. آسمان شهر زیاد ستاره ندارد.". این را گفتی و بغضت گرفت. من فهمیدم. فهمیدم که منظورت این جا نبود. منظورت این‌جا بود، زندگی.

    من هم بغض کردم.

    نمی‌خواستم گریه کنم، بحث را عوض کردم. پرسیدم "ستاره‌ی تو در آسمان کدام است؟". بعد از برانداز کردن آسمان، دستت را بالا بردی و به یک قسمت اشاره کردی. رد انگشت‌های بلند و کشیده‌ات را گرفتم و رسیدم به همان جایی که نگاهت بود. نگاه کردم. آن قسمت از آسمان اصلا ستاره نداشت. فهمیدی که نمی‌فهمم، توضیح دادی "ستاره‌ی من دوست ندارد دیده شود. به هر کسی هم چشمک نمی‌زند!". خندیدی و ادامه دادی "ستاره‌ی من، آن پشت قایم شده است. پشت ابرها. ستاره‌ی من، می‌ترسد.".

    حالا من این‌جا هستم. روی بام. خیره شده به آسمان.

    نمی‌دانم چرا امشب همه‌جا پر از ستاره است. بعدِ رفتنِ تو، ستاره‌ها جای خالی را پر کردند. در آسمان دنبال ستاره‌ات می‌گردم. پیدایت نمی‌کنم. این‌جا که همیشه تنها بودی. هر موقع می‌خواستیم پیدایت کنیم، گوشه‌های خانه و حیاط را می‌گشتیم. لابد الان هم باید در گوشه‌ی آسمان پیدایت کنم.

    اما لعنتی، آسمان که گوشه ندارد.

    این‌بار گریه می‌کنم. کاش همان شب پیش تو گریه می‌کردم. شاید دلت می‌سوخت و نمی‌رفتی. آخرین جمله‌ات مدام در گوشم حرکت می‌کند و آواز می‌خواند "ستاره‌ی من، می‌ترسد".

    دستم را به طرف تو، به طرف آسمان دراز می‌کنم. پس تو هم، تویی که الان در آسمان خوابی دستت را به طرف من دراز کن. فاصله‌مان زیاد است، خیلی زیاد. اما بلاخره روزی دست‌های‌مان به یک‌دیگر می‌رسند و دیگر نمی‌ترسیم.

     

    +ببخشید که ستاره‌ی پست رو روشن کردم دوباره. خواستم بدونم جنسیت و سن شخصیت‌ها که تو ذهن‌تون شکل گرفت چی بود دقیقا؟

  • ۳۹
  • حرف دل [ ۴۳ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • چهارشنبه ۲۶ مرداد ۰۱

    بخند! و گرنه می‌زنمت ...

    *اخطار اجبار : باید تا آخر خیلی با دقت خوانده شود*

     

     

    داداش کوچیکه مشق‌هاش رو سخت می‌نوشت ، هر دفعه مامان باید دویست و پنجاه و شیش باز تکرار می‌کرد. چند شب پیش مامان به بابا گفت یه لحظه به گوشی من زنگ بزن.بابا به گوشی مامان زنگ زد. مامان برداشت و گفت «سلام ... شما ؟! ... آهان از مدرسه زنگ می‌زنید ؟! ... بله آقای مدیر! بهراد مشق‌هاش رو می‌نویسه ، الان صفحه‌ی فلانه ... چی ؟! ... سه شنبه می‌خواید امتحان بگیرید ازش ؟! ... چشم ، حتما ... خدا نگهدار!» 
    و حالا داداش کوچیکه ، که اسمش هم لو رفت ، از اون شب حسابی متحول شده و افتاده رو دور درس خوندن. در این حد که روز اول ، از شدت خستگی خوابش برد !

     

    اینو فهمیدم که خیلی از ما آدم‌ها ، تا اجبار بالای سرمون نباشه ، هیچ‌کاری نمی‌کنیم.
    ما ها حال‌مون بده. وقتی تو وبلاگ‌ها می‌گردی ، می‌تونی ببینی که چه‌قدر همه ناراحت و افسرده و بی‌حس و حال‌ان! ولی خب تا کی ؟! کی‌  به‌جز خودمون می‌تونه حال‌مون رو خوب کنه ، ها ؟! این‌قدر نشین گوشه‌ی اتاقت و زل نزن به یه گوشه از دیوار و هی به بدبختی‌هات فکر نکن. پاشو اتاقت رو‌ یه کم جمع و جور کن. کاری که دوست داری رو انجام بده. آهنگ مورد علاقه‌ات رو گوش کن ، یه نقاشی خوشگل به دفتر نقاشیت اضافه کن ، یه چیزی بنویس. فقط بیکار نباش. هر چه‌قدر که هیچ کاری نکنی ، بیشتر کلافه می‌شی. بیشتر تو بدبختی‌هات غرق می‌شی. بیشتر فکر می‌کنی. خودت رو با یه چیزی که دوستش داری مشغول کن. می‌دونم که هیچ‌کدومتون ، هیچ‌کدوم از این‌ها رو گوش‌ نمی‌دید. چون من نمی‌تونم اجبار کنم. نمی‌تونم بگم زود باش ، حالت رو بهتر کن ، بخند ، بابا بیخیال! اما خودت که‌ می‌تونی. خودت که می‌تونی خودت رو مجبور کنی که بخندی ، که خوشحال باشی ، که بیخیال باشی. دیگه دنیا این‌قدر هم مزخرف نیست که همش ناراحت باشی. کلی چیزهای خوشحال کننده وجود داره. ولی این خودمونیم که تصمیم می‌گیریم این‌ها رو ببینیم یا نه! می‌تونی چشمت رو ببندی و‌ نبینی که خورشید هر روز صبح برای کی ، برای چی طلوع می‌کنه. نبینی که پرنده‌ها برای چی ، برای کی دارن آواز می‌خونن. سبزی درخت‌ها رو نبینی. آبی آسمون رو نبینی. ابرهای سفید و پشمکی رو نبینی. نگرانی مادرت از سر دوست داشتن رو نبینی. پیام‌های دوستات که هر کدوم دارن سعی می‌کنن یه جوری حالت رو بهتر کنن رو نبینی. نبینی که خدا اون بالا فقط منتظر یه حرکت از توئه تا کمکت کنه. چه جوری دلت میاد چشمت رو به روی همه‌ی این‌ها ببندی ؟! خورشید هر روز از دیدنت نا امید می‌شه ، طلوع می‌کنه ، می‌گه شاید امروز من رو نگاه کرد ... منتظرت می‌مونه ، ولی تو نگاهش نمی‌کنی. ناراحت می‌شه و می‌ره. ماه بیرون میاد. به خورشید می‌گه تو تونستی امروز ببینیش ؟! خورشید با ناراحتی می‌گه نه ، مردم تو رو بیشتر دوست دارن ، شاید تو رو ببینه. اما تو حتی به ماه هم نگاه نمی‌کنی. اونا هر روز بدون دیدن تو می‌رن ... اما فرداش‌ دوباره بر می‌گردن ، چون امید دارن ، می‌گن شاید امروز پرده‌ی اتاقش رو زد کنار و من رو دید! و تو اون‌قدر خسته و بی‌حوصله‌ای که خورشید رو‌ ناراحت می‌کنی. اما امروز ، برو و به خورشید یکی از بزرگ‌ترین لبخندهات رو بزن ، از همون‌هایی که خیلی وقته نزدی. شاید ، شاید خورشید این‌قدر خوشحال بشه که کمکت کنه. شاید کمی از نورش رو بفرسته به قلبت تا حالت بهتر شه. مطمئن باش لبخندی که بعد مدت‌ها بهش زدی رو جبران می‌کنه ... شک ندارم!
    ولی ما ها زبون خوش‌ حالی‌مون نمی‌شه. هر چی بد اخلاق‌تر ، بهتر.
    پس من امروز مجبورت می‌کنم که بخندی. مجبورت می‌کنم که بری و‌ به خورشید یا ماه‌‌ نگاه کنی. هر وقت که داری این رو‌ می‌خونی ، تنبلیت رو بذار کنار و برو بهشون سلام‌ کن. اگه این‌کارو نکنی ، مدیون منی! پس همین الان با همون گوشی تو دستت پاشو و بهشون نگاه کن. اگرم پشت لپ‌تاپ یا کامپیوتری بلند شو. بگو امروز یکی من رو مجبور کرد که بیام بهت نگاه کنم و بزرگ‌ترین لبخند عمرم رو بزنم.‌ زل بزن به ابر ها ، ببین‌ چه‌قدر خوشگل و پف پفی‌ان ، حرکت‌شون رو نگاه کن ... اما اگه الان که داری این رو می‌خونی شبه ، ستاره ها رو ببین ، نمی‌دونم اصلا دیده می‌شن یا نه ، اما تو فکر کن که یه عالمه ستاره‌ی چشمک زن بالای سرت‌ان ، که چشماشون از شدت خوشحالی این‌که تو داری بهشون نگاه می‌کنی ، برق می‌زنه ! [اگه این‌کارو کردید ولی حال‌تون حتی یه‌ذرههه هم بهتر نشد و دل‌تون یه جورایی مورمور نشد ، بیاید یه من بگید که گورم رو گم کنم و دیگه از این مدل پست‌ها نذارم!] حالا که انجامش دادی ، یه سلام هم از ته دلت به خدا بکن ، مطمئنم دلش برات خیلی تنگ شده ،‌‌خیلی ... چند وقته که باهاش حرف نزدی ؟! [:

     

     

    بلاگرا دونه دونه دارن می‌رن. من بهشون می‌گم نرید ، لطفا. اصرار می‌کنم. فایده‌ای نداره ، می‌رن.‌به حرف من ، منی که براشون ارزش قائلم ، گوش نمی‌دن و می‌رن.
    بلاگرا دارن می‌رن. من می‌گم عه داری می‌ری ؟! خداحافظ و موفق باشی. به همین خشکی. اون بلاگر یا نمی‌ره ، یا می‌ره. دو راه بیشتر نداره که. ولی وقتی رفت ، حداقل من بعدش حرص نمی‌خورم که چرا روی من رو زمین انداخت. نمی‌گم چرا خودم رو پیشش کوچیک کردم ، چرا این‌قدر اصرار کردم! 
    پس من از این به بعد برای رفتن‌تون اصرار نمی‌کنم. اگه هستید که چه خوب ، خیلی هم خوشحال می‌شم. ولی اگه می‌خواید برید ، خدا نگهدار ، خوشحالم از این‌که تا الان لحظات خوبی رو در کنار هم ساختیم ...
    من نمی‌تونم به تنهایی بیان رو از این بی‌روحی در بیارم. اما با هم شاید بتونیم ... دست بر دست هم دهیم به مهر و‌ بیان خویش را کنیم آباد (=

     

    + الان که نصف وبلاگ‌ها بستن ، حس می‌کنم مائو باید یه پست با عنوان " بلاگر ها درک نمی‌کنند " بذاره .... اما وب خودش هم بسته‌‌ست !

    ++ آدرس پست شما رو یاد چی می‌ندازه ؟!

    +++ تولدت مبارک برندا (((((((=

  • ۹۳
  • حرف دل [ ۱۷۷ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    هر وقت کوچولو شدی !

    مامان می‌گه وقتی بچه بودم ، صبح‌ها به همه سلام می‌کردم. همه یعنی ، همه چی ! نه فقط خانواده ...

    یه بچه‌ی سه ساله رو تصور کنید که صبح ، بعد سلام کردن به مامان و بابا ، می‌ره تو حیاط و می‌گه :

    سلام گل‌های زیبا. سلام درختان شاداب. سلام آسمان آبی. سلام خورشید تابان. سلام ...

    از کی دیگه این عادت رو گذاشتم کنار ؟! بزرگ شدن خیلی مسخره‌ست ...

    از فردا دوباره بهشون سلام می‌کنم. شما هم سلام کنید ، خیلی انرژی مثبت می‌ده ((:

     

    بابا می‌گه بچه که بودم ، عاشق وسایل بچگونه بودم [ می‌دونید الان هم هستم یا نه ؟! ]. می‌گه هر چی که تو سیسمونی فروشی ها می‌دیدم ، می‌گفتم بابا برای من از اینا بخر ! بابا هم می‌گفته اینا برای نی‌نی کوچولوهاست. من هم جواب می‌دادم : «پس وقتی کوچولو شدم برام از اینا بخر!»

    به بابا می‌گم آخرش هم برام از اونا نخریدی. می‌گه مگه کوچولو شدی ؟!

    چرا کوچولو نمی‌شم ؟! چه‌قدر دیگه باید صبر کنم ؟!

     

    + دنبال کننده های خاموش شدن سه تا ! این‌که آنفالو‌ می‌کنید خیلی خوبه ، خوشحال می شم از اینکه می بینم کسی به زور منو نمی خونه ((=

    ++ چالش سی روز ژورنال نوشتن تموم شد ، پین کردمش بالا ! برید ببینید (=

  • ۶۷
  • حرف دل [ ۱۰۰ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • سه شنبه ۵ اسفند ۹۹

    قاطی پاتی - 7

    1. با داداش کوچیکه تنها بودیم تو خونه و داشتیم بلند بلند تبلیغ بستنی ماسالای میهن رو هوار می‌زدیم ... یهو یه صدا از بیرون اومد و دوتامون خفه شدیم. بابا از پشت پنجره داشت نگاه‌مون می‌کرد !! نگاه تاسف بار ؟! 

     

    2. قطعا درس خوندن زجر آور ترین کار دنیاست ....

     

    3. با بابا قرار گذاشتیم هر دفعه قارچ بخریم. چون اینجوری مامان مجبور می‌شه ماکارونی درست کنه !

     

    4. ولنتاین ؟! هیچ وقت درکش نکردم ! شاید یه روزی بیاد من هم به اون درجه از عرفان برسم ://

     

    5. تولدت مبارک هانی بانچ (=

     

    6. تولد تو هم پیشاپیش مبارک استفان [:

    نمیشد وبت رو حذف نکنی ... ؟!

     

    7. میشه تولد امام باقر ( علیه السلام ) رو هم پساپس تبریک بگیم ؟! *-*\

     

    8. یکی به گوشی مامان پیام داده " سلام ، میشه یه فال بگیرین ؟! " بابا هم برداشت براش نوشت " سلام ، نماز پنج شنبه بخونید یه هدیه بهتون میرسه ! " ... گفتم چرا براش الکی فال می گیری از خودت :/ گفت بذار بخونه یه ثوابی هم به ما برسه "-"\

    اونجا بود که فهمیدم به کی رفتم !! [ آخه تو این وب ، وقتی چیزی رو کپی میکنید یه چیزی میگه !! گذاشتمش که ثواب بهم برسه :/ ]

    وقتی پدر و دختر نمیدانند چطور برای خود ثواب جمع کنند ...

     

    9. این دفعه قرار نیست رندش کنم ...

     

    10. باور کنید خودش رند شد :/

  • ۵۲
  • حرف دل [ ۶۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹