۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند کهکشان آنورتر !

صبحش را با یک لیوان شیر کاکائوی سرد شروع می کند ! از نوشیدنی های داغ تنفر دارد. نگاهی به ساعتش می اندازد و سریع از خانه خارج می شود. سوار موتورش می شود و از جیب هودی اش سوییچ را در می آورد و خیابان ها را با موتورش زیر چرخ می گذارد ! بلاخره می رسد. پیاده می شود و وارد کلبه ی چوبی ای می شود. به پسر کوچکتری که آنجاست سلاااااام می کند و دستش را برای " بزن قدش " بالا می برد. هودی اش را در می آورد و با لباس سرهمی لی اش که روی جیب وسط سینه اش یک گربه ی کوچک نقاشی کرده است به طرف چوب ها می رود. کلاهش را بر عکس میکند و موهای لخت زیتونی اش را محکم میبندد تا مزاحم کارش نباشد. پسر را صدا می زند. شروع می کنند به بریدن چوب ها و سر تا پایشان پر از براده های چوب میشود. وقتی کارِ خانه ی اسباب بازی کوچولویشان تمام می شود ، به طرف خانه ی سولویگ حرکت می کند ! دستی به فولکس آبی‌اش می کشد و لبخندی می زند. از پله ها بالا می رود و در را باز می کند. لم میدهد رو کاناپه و از هیک خبر میگیرد ! بعد از کلی حرف زدن و خندیدن و گیجول بازی در آوردن ، از او خداحافظی می کند و به بلو سری می زند. اول از همه میرود سراغ یخچالش و با دیدن دونات های کاکائویی خوشمزه دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند و حسابی از خودش پذیرایی میکند. سریع از آن جا خارج میشود چون با برندا در پارک قرار دارد.طبق معمول برندا دیر می رسد ولی مثل همیشه مینشینند و هی این و آن را بر انداز میکنند و می خندند ! کی می خواهند دست از این کارشان بکشند ، هیچ کس نمیداند ! به خانه ی خودش می رود. وقتی مطمئن می شود کسی او را نگاه نمی کند (!) در کمد دیواری اش را باز می کند و وارد آن می شود ! دیوار را فشار می دهد و حرکت می کند ! آن مکان پر از محلول های رنگ و وارنگ و عجیب و غریب است و بشر هایی به اندازه و مدل های مختلف آن جا را پر کرده اند. روی فرمول شیمیایی ای که تازه کشف کرده کمی کار می کند ولی مثل همیشه حواسش پرت میشود و سدیم را با چیز دیگری قاطی می کند و همین باعث می شود سر تا پا سیاه شود ! بیرون می آید و سر و صورتش را تمیز می کند. نا امید شده و حوصله ندارد. چه چیزی به جز نقاشی می تواند حال او را خوب کند ؟ لبخندی می زند و از نردبانی که به دیوار تکیه داده ، همراه با پالتش بالا می رود و روی نقاشی ای که قرار است در سقف خانه اش بکشد کار می کند. ناگهان متوجه می شود که یک جای کار اشتباه کرده و از نردبان پایین می آید و به زمین و زمان فحش های با ادبانه می دهد ! با عصبانیت به سمت فریزر می رود و از بین 246 بستنی ای که آن جاست ، یکی را بر می دارد و درش را می کند ! شانسش گفته که درش بستنی ای شده است و گرنه خدا می دانست چه خواهد شد ....

 

+ این پست برای این بود که با " فنتستیکو "ی عزیزم آشنا بشید !

ایشون همون منن ، منتهی چند کهکشان اونورتر =)

در اصل همون من ، ولی تو جهان های موازی ! می دونید جهان های موازی چیه اصلا ؟ خب اگه نمی دونید اینجا رو بخونید *-*

++ به نظرم قابلیتش رو داره که تبدیل به یه چالش بشه ، نه ؟ می تونید یه نامه برای خودتون تو جهان های موازی بنویسید ، یا توصیفش کنید و ....

اگه کسی شرکت کرد ، حتما بیاد بگه من متنشو بخونم و اسمشو به لیست اضافه کنم D:

حالا یه چند تا اسم رو بگم مجبور شن شرکت کنن ؟ خب ( خدا رحم کنه ) دعوت می کنم از : آرتمیس ، مونی ، وایولت ، موچی ، حنا ، عشق کتاب ، نوبادی ، نرگس ، ریحانه السادات ، زری ، آیلین ، برندا ، هانی بانچ ، آقای آبی ، ناستاکا ، یومیکو ، مائو چان ، آرام =)

 

با چند کهکشان آنورتر آقای آبی ، آیلین ، سونیا ، مارین ، مونی ، مائو ، آرتمیس ، وایولت ، آکامه ، سوفیا ، کیدو ، سحر ، ریحانه السادات ، لی نرگس ، موچی ، مگی ، هیرای ، پری ، هانی بانچ ، حنا آشنا شوید =)

  • ۲۳
  • حرف دل [ ۹۱ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

    قاطی پاتی - 1

    + اول از همه تولد هزاران کودک نارس و نانارس رو تبریک می گم :| مجبورید ؟ که چی آخه ؟ واقعا نمی فهمم لازمه که بچه تون تو این تاریخ به دنیا بیاد ؟ مثلا اگه بگه من تولدم 9 آذر 99ئه ، خیلی شاخ و خفن به نظر میاد ؟ تو اون دنیا خدا بهش می گه چون تو توی تاریخ رند به دنیا اومدی بیا برو بهشت ؟ کجای زندگی این بچه ، تاریخ تولد رند به کارش میاد من نمی دونم ! درسته که تاریخ قشنگیه ، ولی این دلیل نمیشه به زور بچه تو به دنیا بیاری ! اه ... اصلا تولد باید همه عددی توش داشته باشه ! والا ، مثلا 1383/5/12 ! از این خفن تر میشه ؟ معلومه که نمیشه ! همش 9 که خیلی مسخرس ×____×

     

    ++ تبریک ؟ به هم این روز رو تبریک می گید ؟ مگه چی شده ؟ یه مشت 9 پشت سر هم ردیف شدن تبریک داره ؟ :/

     

    +++ امروز باید با بقیه روزا فرق داشته باشه ؟ هوممم ، تنها فرقش برا من همین بود که تصمیم گرفتم یه کار خفن کنم ولی نکردم ! مهم اینه که تصمیم شو گرفتم ، همین ! آهان یه فرق دیگه هم داره ! کانالای تلویزیون HD شدن ، حالا دیگه جور دیگر باید دید ! و اینکه قرار بود مهلت شهر فرش برای خریدن فرش و پرداخت اقساطش از سال 1400 تموم شه که تمدیدش کردن ! حواسمم بود که مرده با اون کت و شلوار قرمز مسخرش گفت : رند ترین تاریخ قرن ! نمیشه شمارشو بهم بدین برم بهش بگم یه قرن صد ساله ! تو این 100 سال کلی تاریخ رند داشتیم ... 77/7/7 ، 88/8/8 ... رو مخِ بی سواد ! فقط می خواست جو بده 0__0

     

    ++++ امروز رفتم یه بستنی خریدم برا خودم. اولش که کلی خورد تو ذوقم چون درش بستنی ای نشده بود و نمیتونستم بلیسمش :| بعدم که دوتا قاشق خوردم تموم شد ، الان دچار یه شکست عشقی بسیااار شدید می باشم :(

    باید به بابا بگم یه بستنی خانواده تک نفره میهن بخره ! اسمش بستنی خانواده ست ولی خب فقط برای استلاست :))

     

    +++++ چرا وقتی یه تصمیمی می گیری ، صاف تو همون روز خدا امتحانت می کنه ؟ T-T 

     

    ++++++ همین الان یادم افتاد ! نظرتون چیه برای این روز مثلا مبارک " صندلی داغ " برگزار کنیم ؟ :| 

    مثلا یه کار خفن ....

  • ۱۵
  • حرف دل [ ۳۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    قلبی که ۵ است ، یا ۵ ای که قلب است + شعر

    پسرک خوشحال بود و لبخند می زد. در دنیای او همه لبخند می زدند. پسرک دلش تنوع می خواست. به دنیا برعکس نگاه کرد. دنیای او بر عکس شد. روی آسمان راه می رفت. دیگر کسی لبخند نمی زد. لبخند ها برعکس شده بودند. در دنیای او دیگر عشقی وجود نداشت. چون قلبی وجود نداشت. قلب ها ۵ شده بودند. درخت ها دیگر زیبا و لطیف نبودند. شاخه ای خشک و خشن از بوته ها بیرون زده بود. جهان تاریک شد. پسرک دیگر چیزی ندید. فهمید پا به روی خورشید گذاشته است. ستاره ها پدیدار شدند. همیشه دلش میخواست ستاره بچیند. خواست جلو برود اما نتوانست. دیگر ذوقی برای ستاره چیدن نداشت. به خورشید چسبیده بود. دلش گرفت. همه جا سیاه شده بود. دنبال نور می گشت. نوری پیدا نکرد. چیزی در قلب خود حس کرد. چشم هایش را بست و به درون قلب ۵ای شکلش نگاه کرد. ته ته آن سیاهی ها نوری دید. عشق را دید. پسرک نور را صدا زد. خدا جوابش را داد ...

     

    + از تراوشات ذهنی یک عدد استلا ساعت 11 شب وقتی که همه خوابند اما او بالانس زده و پاهایش را به دیوار تکیه داده و سعی می کند به همه چیز برعکس نگاه کند !


    خواستم اولین شعرمو بذارم برای شرکت کردن تو چالش سین دال بذارم اینجا تا فیض ببرید ! :/ همچین هم به این متنه بی ربط نیست !

     

    قلب من صاف بود و پاک ، قلب تو زشت و سیاه

    مال من روی ابرها ، مال تو پشت میله ها 

    قلب من بود مهربان ، قلب تو خبیث و خشن

    می درید پوست تو را ، می جوید روح تو را

    قلبم از روی ابرها ، دید قلب پیر تو را

    قلب من عشق ورزید ، عشق اش به قلب تو رسید

    قلب تو زد لبخند ، خندید قلب ناز من

     

    + خودم میدونم از این مسخره تر نمیشد :| چرت بودنشو به روم نیارین ×___×

    ++ الان که دارم نگاهش میکنم یه جورایی مدلش شبیه به شعرای خانم " عرفان نظر آهاری " شده ! بله ، خانم هستن ایشون !

  • ۱۸
  • حرف دل [ ۴۳ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • سه شنبه ۴ آذر ۹۹

    سی روز جمله ی قصار ! سی روز محو شدن در افق ...

    سلام =)

    این چالش رو مونی راه انداخته و قراره 30 تا از جمله های باحال یا تاثیر گذاری که شنیدیم و دیدیم و خوندیم رو بگیم ! 

  • ۲۳
  • حرف دل [ ۷۳ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۱ آذر ۹۹

    کتاب چین !

    اصلا همه‌ی دختر ها چایی شیرینند ؛ هی می‌خواهند خودشان را برای این و آن شیرین کنند. مثل این نیلوفر خیارشور که کله‌ی سحر بیدار شده بود و چراغ خاموش رفته بود توی آشپزخانه. که چی ؟ که نشان بدهد چه پدیده ای است. چای را دم کرده بود ، نان را گذاشته بود تو ماکروویو و کره ، پنیر ، مربا ، خامه ، گردو و اصلا هر چی را که به دستش رسیده بود ، چیده بود روی میز. فقط مانده بود آرمان و ایمان را بچیند روی میز که آن هم غیر ممکن بود ؛ چون اصلا هیچ کس در تاریخ بشریت به یاد ندارد که آرمان و ایمان بیدار باشند و یک جا بند شده باشند.مانده بودم چطور این دختره توانسته زودتر از همه از خواب بیدار شود و این طور خودش را برای ما شاخ کند. به روی خودم نیاوردم و روی صندلی جا به جا شدم. از حرصم فقط دو لقمه نان و پنیر خوردم و چایم را هورت کشیدم. عوضش آرمان و ایمان نزدیک بود دست هایشان را بشویند و بیایند من را هم بخورند. انگار از قحطی برگشته بودند. در عرض جیک ثانیه لباس هایم را پوشیدم و کیفم را انداختم روی دوشم. بابا گفت :« چه کاره ای ؟» گفتم :« یعنی چی که چه کاره ام ؟ مثل هر روز کفشمو می‌پوشم و می‌رم پی کارم.» ولی بابا گیر داده بود که باید با هم کولر را سرویس کنیم. هر وقت گیر می‌داد ، تا کله‌ات را به دیوار نمی‌کوبیدی ول نمی‌کرد. تازه این بار می‌خواست درس «زندگی مشترک» هم بدهد. می‌گفت وقتی زن گرفتی ، باید بلد باشی کولرت را سرویس کنی. گفتم :« عمرا ! وقتی زن گرفتم ، تلفن می‌زنم سرویس کارم بیاد کولرم رو کولاک کنه.» گفت :« چی خیال کردی ؟ چپان چپان پول ازت می‌گیره. پوست از کله‌ات می‌کنه.» گفتم :« عیبی نداره. این قدر وضعم توپ هست که هم پولش رو بدم ، هم انعامش رو.» گفت :« بیخود با من بحث نکن. تو حالا حالا ها باید درس زندگی بگیری ، فهمیدی ؟» هر وقت کم می آورد ، همین را می‌گفت. بحث درس را پیش می‌کشید. معلم بود و فکر می‌کرد خانه هم دبستان است که درس بدهد. دیگر طاقت نداشتم بمانم و حرف بزنم. موتور مثل اسبی آماده بود و صدایم می‌کرد. صدای شیهه‌اش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست زودتر از زمین کنده بشوم و بتازم. کلید موتور را برداشتم و زدم بیرون. نشستم روی زین و کلید را چرخاندم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته ام که گلوله‌ی برفی می‌خورد به پس گردنم. برق از چشمانم می‌پرد. تکه های برف سر می‌خورد تو پشتم. غلام دورتر ایستاده و هرهر می‌خندد. خون جلوی چشمانم را می‌گیرد. به طرفش می‌روم. حمله کرد طرفم. مشت زد توی صورتم. یکهو دنیا دور سرم چرخید و همه چیز تار شد. بی هوش شدم ، باز بی هوشی ، و ندانی کجا هستی و کی هستی و با تو چه می‌کنند. صدای آژیر آمبولانس در گوشم بود ، همان صدایی که پس از آن شب سرد زمستان ، وقتی صبح شد ، لاشه‌ی مرا از زیر پل کشیده بودند. نور مهتابی خشن و دردناک است. چشم هایم را محکم می بندم ولی نور هنوز هم توی چشم هایم است. مثل انفجار. صداهای نامفهومی در اطرافم می شنوم. از لحنشان می فهمم که هیجان زده اند.

    «بیدار شده» «دکتر رو خبر کن»  «گفته بودند دیگه هیچ وقت ...»

    سعی می کنم بفهمم چه کسی این جاست ولی نور دارد مرا می کشد. می پرسم :«من کجام ؟ چرا تو بیمارستانم ؟ اینا کین ؟» خانم عینکی با وحشت نفسش را حبس می کند. با صدای مضطربی می گوید :«عزیزم. منم ، مامان.» مامان. واقعا این زن فکر نمی کند من مادر خودم را می شناسم ؟ عجیب ترین حس ممکن است. می پرسم :«اسم من چیه ؟» من کی ام ؟ بلند می گویم :«آینه ! یه آینه بیارین.» خانمی اسم خودش را مامان گذاشته توی جیبش می گردد و بسته ی پودر آرایشی آینه دارش را به دستم می دهد. بسته را باز می کنم. پودری را که روی آینه نشسته فوت می کنم و به انعکاس تصویرم خیره می شوم.

    یک غریبه به من زل زده است !

     

    کتاب هایی که ازشون استفاده کردم :

    شاخ دماغی ها نوشته ی سیده عذرا موسوی

    هویج بستنی نوشته ی فرهاد حسن زاده

    هستی نوشته ی فرهاد حسن زاده

    مترسک مزرعه ی آتشین نوشته ی داوود امیریان

    فرشته ها از کجا می آیند نوشته ی مصطفی خرامان 

    گرگ ها گریه نمی کنند نوشته ی محمد رضا یوسفی

    بیهوشی نوشته ی گردن کرمن

     

    + میدونم خیلی زیاد شد ! شرمنده 0__0 کار خیلی سختی بود ، می خواستم تا جایی که میشه به هم مرتبط باشن ! و بنظرم بد نشد بجز اون قسمتی که تو زمستون کولر سرویس می کردن :/

    راستش قسمت اول چالش رو نوشته بودم ولی از اونجایی که بنظرم افتضاح اومد ، دیشب نشستم و این رو جور کردم !

    ++چالش توسط بلاگردون راه انداخته شده و ممنون از آرتمیس ، مونی و حنا که منو دعوت کردند

    +++ من هم از استیو ، هیچ ، یومیکو ، مائوچان ، فائزه ، نوبادی ، ناستاکا ، آپولو دعوت میکنم =)

    اگه کس دیگه ای هم دلش میخواد بنویسه بگه من دعوتش میکنم D:

  • ۱۷
  • حرف دل [ ۳۹ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۱ آذر ۹۹