باز خیره میشوم به ستارهها.
یادت هست؟ شبهایی که مادر حرص میخورد و میگفت "نرو. هوا سرد است. سینه پهلو میکنی. مریض میشوی. نرو.". اما گوش تو به این حرفها بدهکار نبود. رختخوابت را بغل میکردی و آرام آرام از پلهها بالا میرفتی و مرا صدا میزدی. دوتایی رختخوابها را پهن میکردیم و خیره میشدیم به سقف.
سقفِ جهان.
یکبار پرسیدم که "چرا حتما باید روی بام بخوابی؟". گفتی "مگر میشود بدون لالایی ستارهها خوابید؟ میخواهم آخرین چیزی که میشنوم صدای آنها باشد و آخرین چیزی که میبینم، درخشششان. اصلا مگر آدم چند روز اینجاست که از کنار این زیباییها راحت بگذرد؟". گفتم "باز شروع کردی؟ تو هنوز کلی وقت داری. هنوز جوانی.". گفتی "دیوانه! منظورم این جاست، روستا. آسمان شهر زیاد ستاره ندارد.". این را گفتی و بغضت گرفت. من فهمیدم. فهمیدم که منظورت این جا نبود. منظورت اینجا بود، زندگی.
من هم بغض کردم.
نمیخواستم گریه کنم، بحث را عوض کردم. پرسیدم "ستارهی تو در آسمان کدام است؟". بعد از برانداز کردن آسمان، دستت را بالا بردی و به یک قسمت اشاره کردی. رد انگشتهای بلند و کشیدهات را گرفتم و رسیدم به همان جایی که نگاهت بود. نگاه کردم. آن قسمت از آسمان اصلا ستاره نداشت. فهمیدی که نمیفهمم، توضیح دادی "ستارهی من دوست ندارد دیده شود. به هر کسی هم چشمک نمیزند!". خندیدی و ادامه دادی "ستارهی من، آن پشت قایم شده است. پشت ابرها. ستارهی من، میترسد.".
حالا من اینجا هستم. روی بام. خیره شده به آسمان.
نمیدانم چرا امشب همهجا پر از ستاره است. بعدِ رفتنِ تو، ستارهها جای خالی را پر کردند. در آسمان دنبال ستارهات میگردم. پیدایت نمیکنم. اینجا که همیشه تنها بودی. هر موقع میخواستیم پیدایت کنیم، گوشههای خانه و حیاط را میگشتیم. لابد الان هم باید در گوشهی آسمان پیدایت کنم.
اما لعنتی، آسمان که گوشه ندارد.
اینبار گریه میکنم. کاش همان شب پیش تو گریه میکردم. شاید دلت میسوخت و نمیرفتی. آخرین جملهات مدام در گوشم حرکت میکند و آواز میخواند "ستارهی من، میترسد".
دستم را به طرف تو، به طرف آسمان دراز میکنم. پس تو هم، تویی که الان در آسمان خوابی دستت را به طرف من دراز کن. فاصلهمان زیاد است، خیلی زیاد. اما بلاخره روزی دستهایمان به یکدیگر میرسند و دیگر نمیترسیم.
+ببخشید که ستارهی پست رو روشن کردم دوباره. خواستم بدونم جنسیت و سن شخصیتها که تو ذهنتون شکل گرفت چی بود دقیقا؟