تکیه می‌دم به درخت بید. نگاهم می‌کنی.

می‌گم "می‌دونستی من قبل از دیدن تو همین شکلی بودم؟ همین قدر غمگین. همین قدر خجالتی. همین‌قدر سر به زیر.".

می‌گی "می‌دونستی درخت مورد علاقه‌م بیده؟ از بقیه‌ی درخت‌ها خیلی آروم و منزوی‌تره.".

می‌گم "اما الان دیگه بید نیستم. الان مثل سَروم. سرم تا آسمون می‌ره، از خوشحالی.".

می‌گی "دلم می‌خواست یه جوری بید رو خوشحال کنم. به نظرت چی خوشحال‌‌ش می‌کنه؟".

می‌گم "اگه هر کی تو زندگی‌ش یه دونه 'تو' داشت، از بید تبدیل می‌شد به سرو.".

می‌گی "فکر نکنم از دست‌م کاری بر بیاد. آخه من هیچی ندارم.".

می‌گم "دلم می‌خواست مثل تو باشم. آخه تو خیلی چیزها داری. هیچی نیست که نداشته باشی، به جز خودِ هیچی!".

می‌گی "من حتی هنوز اسم‌ت رو نمی‌دونم! کاش بهم می‌گفتی.".

می‌گم "من خیلی چیزها می‌دونم. اما نمی‌دونم چی صدام می‌کنی. کاش بهم می‌گفتی.".

می‌گی "کاش‌ها زیادن. دل‌م می‌خواست بدونم چی صدام می‌کنی!".

می‌گم... نه، نمی‌گم. تو؟ تو هم نمی‌گی.

همین طوری مثل قبل ساکت می‌مونیم.

همین طوری مثل قبل به هم نگاه می‌کنیم.

همین طوری مثل قبل سعی می‌کنیم که از چشم‌های هم‌دیگه، حرف‌هامون رو بخونیم.

می‌گم "نمی‌دونستم چشم‌هات می‌تونن این‌قدر بلند حرف بزنن.".

می‌خندی.