۱۰ مطلب با موضوع «روز نوشت ها» ثبت شده است

شمع‌ها رو فوت نمی‌کنی؟

هزار و نود و پنج.

هزار و نود پنج روز. زیاده، نه؟ خب راستش هزار و نود و پنج روز این‌جا نبوده‌م، همیشه حضور نداشته‌م و همیشه ننوشته‌م. اما هزار و نود و پنج روزه که این‌جا هست، وجود داره و من دوستش دارم. سه سال. وقتی این‌جا رو درست کردم یه بچه‌ی منزوی بودم که می‌خواست بره یازدهم. دقیقا یادمه تو حیاط مدرسه داشتم دنبال جایی می‌گشتم که کسی پیدام نکنه. زنگ ورزش بود. منم با دفتر و مدادم نشسته بودم یه گوشه‌ی دنج و داشتم سعی می‌کردم اولین پست رو بنویسم تو دفترم تا وقتی رسیدم خونه، برای خودم یه وبلاگ بسازم. اسم‌ش رو از لای آهنگ‌ موردعلاقه‌م از محسن چاووشی کشوندم بیرون و هنوزم دوستش دارم. خیالباف. این‌جا همیشه خاصه برام. خاص هم می‌مونه. این اولین باریه که دارم در قالب یه پست، تولد وبلاگ کوچولومو تبریک می‌گم. اولین سال نبودم و چون نوبادی بهم گفت، توی کامنت‌ها براش تبریک تولد نوشتم. دومین سال همه‌چی فراموشم شده بود و اینم از سومی. ازش معذرت می‌خوام که این‌قدر دیر به دیر سراغشو می‌گرفتم. معذرت می‌خوام که دو سال تولدش این‌جا متروکه بود.

وبلاگ کوچولوم! یادت هست سال اول چی گفتم بهت؟

بازم تولدت مبارک وبلاگ کوچولو. از خودم متشکرم که تو رو درست کردم. تو، خودِ تویِ یه ساله باعث شدی یه عالمه دوست خوب پیدا کنم. باعث شدی کلی کارهای باحال بکنیم. خیلی چیزها از تو شروع شد. می‌دونم که درکم می‌کنی و سرم غر نمی‌زنی. انتظار کشیدن برای یه بچه‌ی یه ساله شاید خیلی سخت باشه، اما می‌دونم که از پس‌ش بر می‌آی. وقتی برگردم احتمالا نزدیک دو سالته، شایدم بیش‌تر، هیچی نمی‌دونم. اما بلاخره بر می‌گردم پیشت. اینو بهت قول می‌دم. تا اون موقع خوب باش. سعی کن بقیه رو خوشحال کنی. اگه ناراحت بودن یه وقت تنهاشون نذاری! بهشون بگو اینجا درش همیشه بازه. بگو که می‌تونن این‌جا همه‌ی حرف‌های دل‌شون رو که تبدیل به غمباد شده رو بگن، بدون این که نگران چیزی باشن. بهشون بگو که همیشه بهشون گوش می‌دی، همیشه.

[با وبلاگ آرتمیس دعوا نکن، بقیه هم همین طور. :دی]

می‌دونم دور و برت یه کم خاکستری شده. اما به خودت نگاه کن. تو همه‌ی رنگ‌ها رو تو خودت داری. از رنگ‌هات بهشون قرض بده تا من برگردم. بازم منتظرم بمون کوچولو.

راستی، یه خورده شیرینی خریدم و اینجا گذاشتم. یه وقت به همه ندی! بذار به هرکسی که بهت سر زد شیرینی بده. فقط یه چیزی... ممکنه عشق کتاب، آرام، مونی، آیسان، موچی و بقیه هی بیان اینجا به بهونه‌ی شیرینی! دیگه بهشون نده. هرکی فقط یه دونه. :دی اگه دیدی اضافه مونده و کسی نمی‌آد، تا خراب نشده ببر وبلاگ کافه بیان و اون‌جا همه‌تون با هم بخورین. خوش بگذره کوچولو. (":

از نوشتن این دو سال می‌گذره و بازم برام جالبه. وقتی برگشتم، تو سه ساله‌ای. وقتی نبودم، کنکور داشتم و الان ترم سه‌ی دانشگاه‌ام. حالا نه آرام هست، نه موچی، نه مونی و نه آیسان. گفتم که، من هیچی نمی‌دونستم. هنوزم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که خیلی دوستت دارم.

 

پ.ن: داشتم به سمر می‌گفتم‌؛ می‌تونیم اینو یه کامبک در نظر بگیریم؟ 

و باز پ.ن: سمر اولین نفر تو کل این سه سال بود که تولد وبلاگ منو یادش بود. هنوزم یادم نرفته. :))) و خب برعکس دومین سال، تولد یک سالگی‌ش این‌جا چند نفری بودن. عشق کتاب، پری، هلن، نوبادی، سمر، مونی، نرگس! از شماها هم ممنونم که این‌جا رو تنها نذاشتین‌. :دی

  • ۲۷
  • حرف دل [ ۳۷ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲

    راهیانِ سفرِ نور - یک

    یک‌شنبه | ۱۴ اسفند
    نمی‌خواستم برم بیرون. دیروزش با یه حجم عظیمی از پارانویا روبه‌رو شده بودم و حس می‌کردم اگه برم بیرون باز غرق می‌شم توی سیاهچاله. ولی دیگران بازم مهم‌تر از منن. برای این‌که ناراحت نشه، قبول می‌کنم و آماده می‌شم. قراره بریم کتاب‌هاشو بخریم. فقط راه می‌ریم. یه مسیر خیلی خیلی طولانی رو پشت سر می‌ذاریم و بلاخره می‌رسیم شهرکتاب. یه پسره اون‌جا کار می‌کنه و بوره و کوچولو. پس یعنی نصف راه برای بردنِ قلبِ من رو رفته. اما یه کم تخس و مغرور به نظر می‌رسه، پس اهمیتی بهش نمی‌دیم. پول کتاب‌هاش می‌شه یه میلیون و خرده‌ای. یاد این می‌افتم که من حتی کتاب‌های دانشگاه‌ام رو نخریده‌م. قصدش رو هم ندارم احتمالا. اصلا نمی‌دونم چه کتاب‌هایی رو گفته‌ن تا بخریم. سعی می‌کنم از فکرهای درسی دور بشم چون اگه برم درون‌ش، چیزی ازم باقی نمی‌مونه. بارمون سنگینه، با اون حجم از کتاب‌های کلفت و مزخرفِ درسی. اسنپ پیدا نمی‌شه. پس باید کل مسیر رو باز پیاده برگردیم. اصرار داره یه چیزی بخوریم. نمی‌دونم چرا مقاومت می‌کنم. آخرش یه کیک شکلاتی می‌خره واسه‌م و برای خودش هم ذرت‌مکزیکی. بهش می‌گم "نمی‌تونم کل‌ش رو بخورم" و می‌گه که "اشکالی نداره". چیزی خوردن جلوی چشم آدم‌ها زیادی واسه‌م آزاردهنده‌ست. حواس‌مو پرت می‌کنه. می‌گم "اگه کیکه رو این شکلی بخورم، خیلی زشته؟". جواب می‌ده "تو هرجوری این کیکه رو بخوری قشنگه، چون لب‌هات شبیه تیلوره". احتمالا به خاطر این شد که تونستم کل کیکه رو بخورم. دیگه مجبوریم اسنپ بگیریم. اسنپ ما رو می‌رسونه تا جایی که اتوبوس‌های دانشگاه می‌آن. می‌شینیم توی ایستگاه و بهش می‌گم "امروز که با هم رفتیم بیرون، باعث شد دیگه دلم نیاد امشب برم اردو". می‌گه که باید برم، چون مطمئنه اگه من برم چندبرابر به بچه‌ها خوش می‌گذره. یهو می‌فهمم که سه‌شنبه قراره بره. می‌زنمش. یعنی قراره تا بعد عید نبینم‌ش. یعنی امروز دیگه آخرین باره، تو سال ۱۴۰۱. ناراحت می‌شم عین چی. می‌گه "برای همین امروز گفتم بریم بیرون. می‌خواستم روز آخر خوش بگذره بهت، بعد بری اردو". بغض می‌کنم. دیگه چیزی نمی‌گم. اخم‌هام می‌ره تو هم. می‌گم "می‌خواستم واسه‌ت تولد بگیرم". می‌گه دیگه نباید به این چیزا فکر نکنم. اتوبوس می‌آد. تمام طول اتوبوس سرش روی شونه‌هامه. دیگه هیچ ذوقی واسه اردو ندارم. بغض خفه‌م می‌کنه. وقتی می‌رسیم خوابگاه باید شاد باشم. سر بچه‌ها خیلی شلوغه. هرکی یه طرف داره می‌جنبه. می‌پرم روی تخت. دراز می‌کشم. بچه‌ها هی می‌گن که وسایل‌مو آماده کرده‌م یا نه و برای من هیچ اهمیتی نداره دیگه. یه جرقه بزنه بهم، اردوی امشب رو تعطیل می‌کنم. جرقه نمی‌خوره. دیگه باید برم. همون‌جوری آشفته از روی تخت پامی‌شم و کوله‌مو برمی‌دارم. نمی‌فهمم چی می‌شه که صورتم خیسِ خیس می‌شه. همه بچه‌ها دارن می‌خندن تا وقتی که می‌بینن دارم گریه می‌کنم. هی می‌پرسن چرا و من طبق معمول هیچ جوابی ندارم. طبیعیه. از وقتی یادمه همین‌جوری بوده‌م. مثل وقت‌هایی که سولویگ می‌اومد خونه‌مون و وقتی می‌خواست بره، زمانی نبود که گریه نکنم. از همون خیلی بچگی. کوثر و شقایق و محدثه می‌گن "اونی که باید گریه کنه ماییم، نه تو که داری می‌ری". بهم می‌گن یه کم دیگه ادامه بدم باعث می‌شم همه گریه کنن. اما مگه دست خودمه؟ هیچی نمی‌فهمم، فقط می‌دونم خیلی کم پیش می‌آد به این شدت گریه کنم. اونم تو جمع. من که تو جمع گریه نمی‌کنم. یعنی چه‌قدر فشار رومه که نمی‌تونم توی اجتماع و وقتی همه دارن نگاه‌م می‌کنن، گریه‌مو قطع کنم؟ خیلی طول می‌کشه و گریه‌ی من بند نمی‌آد. پس نباید منتظر من موند. از کوثر و شقایق و محدثه خدافظی می‌کنیم و بچه‌های توی راهرو که نمی‌شناسیم و دارن منو نگاه می‌کنن. هرکی که من رو می‌بینه لبخند می‌زنه. خیلی‌هاشون نمی‌شناسن منو. انگار یه بچه‌ی ۴ ساله دیده‌ن که نمی‌خواد از مامان‌ش جدا شه. حالا می‌دونم چرا گریه می‌کنم. فراموشش می‌کنم. حس امنیت. برای حس امنیت گریه می‌کنم.
    وقتی داریم می‌ریم به سمت سالن، سعی می‌کنم برگردم به حالت عادی خودم. با مهدیه و مریم و نیلوفر چندتا عکس می‌گیریم. توی مراسمِ بدرقه، مهدی رسولی می‌آد. من و مریم و مهدیه می‌خندیم. چون نیلوفر طرفدار دوآتیشه‌ی مهدی رسولیه. بعدِ مهدی رسولی، تهیونگ رو دوست داره. می‌دونم، ترکیب عجیبیه. همون‌قدری که برای مهدی رسولی فن‌گرلی می‌کنه، همون‌قدر هم برای پارک هیونگ‌شیک و تهیونگ داد می‌زنه. با حاج مهدی یه عکس می‌گیریم. می‌گن دیر شده و اتوبوس‌ها باید حرکت کنن. همه می‌رن. من و نیلوفر می‌مونیم. می‌دونم که نیلوفر چه‌قدر دلش می‌خواد با حاج مهدی حرف بزنه. تشویق‌ش می‌کنم. یه خجالتی، به یه خجالتیِ دیگه انگیزه می‌ده. منصرف می‌شه و می‌خواد برگرده. بهونه می‌آره "جا می‌مونیما!". می‌گم "مهم نیست. این فرصت دیگه گیرت نمی‌آد". حاج مهدی می‌آد و نیلوفر می‌ره جلو. ازش فیلم می‌گیرم. می‌دونم که قراره بعدش سرویس بشیم و واقعا می‌شیم. حرف‌هاش که تموم می‌شه، نمی‌دونه چی‌کار کنه از شدت ذوق. من ذهنم درگیره. حاج مهدی بهم خندید. وسط حرف‌های نیلوفر و اون یه چیزی گفتم که حاج مهدی جدی‌ش نگرفت و خندید. داد می‌زنم "حتی حاج مهدی هم منو جدی نمی‌گیره! یعنیییی چیییی؟ من تونستم مداحی رو بخندونم که می‌تونه اشک همه رو در بیاره؟". تو اتوبوس همه بهم می‌خندن. چون واقعا حتی حاج مهدی هم منو جدی نمی‌گیره. نیلوفر اون‌قدر ذوق داره که کل اتوبوس رو دیوونه کرده. برای همه یه دور تعریف می‌کنه. وقتی می‌فهمه فیلم‌شو گرفتم، بدتر ذوق‌زده می‌شه. فیلم رو هزاربار نگاه می‌کنه. وقتی می‌فهمه دیگه کسی نیست که براش تعریف نکرده باشه، می‌ره تو خودش. بهش می‌گم "می‌خوای بنویسم توی کانال تلگرامم؟". خوشحال می‌شه، "آره! تروخدا بنویس می‌خوام به خودم ری‌اکشن نهنگ بدم!". می‌خندم.
    یکی بادکنک آورده. هنوز هیچی نشده، مسخره‌بازی‌هام شروع می‌شه. می‌رم وسط اتوبوس و شلوغ می‌کنم. بچه‌های اتوبوس از خنده می‌ترکن. می‌آن آروم‌مون می‌کنن و اخطار می‌دن. ازم می‌پرسن "اسمت چیه؟"، جواب می‌دم "اراذل". صدای خنده بلندتر می‌شه. انگار نمی‌دونن ما صندلی‌های آخر اتوبوس‌ایم، جایی که مخصوصِ اراذله. یه کم آروم شدم که برن. بچه‌ها شروع کردن صلوات فرستادن. سلامتیِ فلانی و فلان‌چیز و هرچی. گفتن سلامتی راننده صلوات و راننده با چراغ‌های اتوبوس واسه‌مون چشمک زد. همه خندیدن. اون وسط الکی پروندم "سلامتیِ من صلوات" و در کمال ناباوری، صدای این صلوات از همیشه بلندتر بود. این بچه‌ها حتی منو نمی‌شناسن، فقط نیم ساعته که منو دیده‌ن. پس چرا؟ می‌رم تو فکر. ولو می‌شم رو صندلی. همیشه همینه. من برون‌گرا نیستم، اصلا نیستم. ولی برای آدم‌ها زیادی انرژی می‌ذارم. بعدِ این‌که باهاشون وقت می‌گذرونم، خسته و بی‌جونم. انگار که وظیفه‌مو انجام داده‌م و حالا می‌تونم دیگه نباشم.
    فاطمه با تلفن حرف می‌زنه. می‌گه "چی؟ صبا؟ نه بابا گریه چیه، اتوبوس رو گذاشته رو سرش. این‌قدر بچه‌ها رو خندونده که همه‌شون لپ‌درد گرفته‌ن!". مهدیه گرفته‌ست و نمی‌دونم خوابیده یا نه. نیلوفر داره فیلمش رو برای بار نمی‌دونم چندم می‌بینه. مریم خوابه.
    از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم، همه‌چی سیاه و تاریکه. همه‌چی سریع از کنارمون رد می‌شه. همه‌چی دوباره از اول توی سرم پخش می‌شه. ساعت دو نصف شبه. گوشی‌م شارژ نداره و دهنم مزه‌ی کیک شکلاتی می‌ده.

     

    +خودتونم می‌دونین که هیچ اجباری برای خوندن و کامنت گذاشتن نیست. راحت باشین. ((:

  • ۲۱
  • حرف دل [ ۲۳ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱

    خنجر باشه یا کُلت. چه فرقی می‌کنه؟

    پارانویام داره شدیدتر می‌شه.
    می‌فهمم. وقتی که الکی نشسته‌م تو اتوبوس و حس می‌کنم اون پسره مشکوکه. اگه منو بکشه؟.. کلی فکرهای احمقانه می‌کنم و اون‌قدر حالم بد می‌شه که کنترل‌مو از دست می‌دم و غش می‌کنم کنار پسر بغل دستی‌م. کم مونده بیفتم روش که از سیاهچاله می‌آم بیرون ولی اون پسره هنوز مشکوکه. یهو می‌خنده و من بغضم می‌ترکه و سریع‌تر از همیشه از اتوبوس پیاده می‌شم. ناهار رو که می‌خورم، حس می‌کنم سرگیجه دارم. وقتی می‌رسم خوابگاه، خودمم نمی‌فهمم که چطور خوابم می‌بره. اون‌قدر می‌خوابم که کلاسِ ظهرمو از دست می‌دم. حالت تهوعم بهتره اما هنوز یه عالمه دل‌شوره دارم. مجبور می‌شم زنگ بزنم به مامانم و بگم که واقعا می‌ترسم. شقایق دو ساعت قبل‌ش بهم پیام داده که "می‌آی بریم بیرون؟". سریع می‌رم اتاق بغلی و می‌بینمش.
    _یه پسره امروز قرار بود منو بکشه.
    _یس! پارانویای درجه‌ی دو. یه کم پیشرفت کردی. فکر کردی با چی می‌کشتت؟
    _اون لحظه فقط می‌دونستم می‌خواد منو بکشه. قیافه‌ش رو بادقت نگاه کردم، برای وقتی که منو کشت، اما نمرده بودم. باید می‌تونستم که چهره‌ی دقیق‌‌ش رو برای پلیس توصیف کنم.
    _خوب کاری کردی. آفرین.
    _می‌دونم. بریم بیرون؟
    _حالم بده. بریم پس.
    _منم حالم بده. آماده می‌شم.
    می‌ریم بیرون. بی‌هدف. تو راه بازم فکر می‌کنم همه قراره بهم آسیب بزنن. شبیه بچه‌های ۴ ساله‌ای شده‌م که حس ناامنی دارن. شقایق دست‌هامو می‌گیره و وقتی از روبه‌رومون آدم می‌آد، منو هل می‌ده طرف دیوار و خودش طرف آدم‌ها وایمیسته. این‌جوری کسی نمی‌تونه اذیتم کنه‌. مدام نگاهم به پشت‌سره. وقتی دوتا مرد رد می‌شن و من دست‌مو می‌ذارم پشت کمرمو و با گریه می‌گم "فکر کردم قراره از پشت خنجر فرو کنه تو کمرم"، بیش‌تر نگران خودم می‌شم.
    شقایق یه مدلیه که نمی‌دونه چی‌کار کنه. فقط حرف می‌زنه که من مشغول بشم. هوا تاریک می‌شه و من وسط خیابون گریه می‌کنم. دوتا مرد ما رو می‌بینن و یه شعرِ تیکه‌طور روی هوا می‌سازن. بیش‌تر بغض می‌کنم. دست شقایق رو بیش‌ترتر فشار می‌دم و باز همین‌طور بی‌هدف راه می‌ریم. شقایق باز می‌خواد بریم داخل شهرتر ولی به قول خودش من از ضعف‌ش در موقعیت‌های مکانی و راه‌ها استفاده می‌کنم و دور می‌زنیم. همچنان دل‌شوره و حس بدی دارم. یه چیزی قراره اتفاق بیفته. باقلوا می‌خریم. آقای شیرینی‌فروش داره پوستِ‌شیر می‌بینه. می‌گه بهترین فیلمیه که توی ۴۰ سالِ عمرش دیده. آدم‌ها ترسناکن و در عین حال قشنگ. از یه سوپری چیپس و بستنی می‌خریم. شقایق می‌گه "برای راضی کردنت باید شکمت رو راضی کنیم". آقای فروشنده نگاهم می‌کنه و لبخند می‌زنه. منم به زور می‌خندم. از جلوی یه مغازه رد می‌شیم. به شقایق می‌گم "کراش زد". مطمئنم که پسری که تو مغازه بود روی یکی‌مون کراش زد. بهم توجه نمی‌کنه و می‌ریم جلوتر. برمی‌گردم پشت رو نگاه می‌کنم. پسره رو می‌بینم که ما رو نگاه می‌کنه. حالا دیگه شک ندارم که کراش زده. شقایق همین‌جوری می‌ره و بهش می‌گه "خسته نباشید". می‌ریم و می‌فهمم که پسره دنبال‌مونه. یه کم حالم بهتره چون شاید یکی روم کراش زده، عجیب! یه پسربچه ترقه می‌اندازه و می‌پریم هوا. مسخره بازی‌م گل می‌کنه. دیگه پسره دنبال‌مون نیست. فکر می‌کنیم که وا داده و ناراحت می‌شم. یهو از روبه‌رومون در می‌آد و بیرون و لبخند می‌زنه. اخم می‌کنم. می‌رسیم به فروشگاه رفاه. اون‌جا دارن می‌خونن و یه دی‌جی (؟) هست. روبه‌روی فروشگاه سه‌تا پسر لات هست. یکی‌شون یه حرکتی می‌زنه جلومون که خیلی ترسناک و بی‌ادبانه‌ست چون زیادی به من نزدیک شده. این‌قدر می‌ترسیم که شقایق بلند بلند می‌خنده. خنده‌ی وحشتناکِ عصبی. می‌ریم داخل فروشگاه که اون پسر لات‌ها برن. تو فروشگاه یه خرده حالم بهترتر می‌شه چون جوّ شادی داره. می‌آیم بیرون و باز پسره دنبال‌مونه. یه مسیر طولانی‌ای رو با ما اومده. منتظر اتوبوس دانشگاه می‌مونیم. بعد سوار می‌شیم و فکر می‌کنیم که چه بده که آدم فرصت‌هاش رو از دست بده. شقایق می‌گه الان خیلی احساس خوشبختی می‌کنه. چون یکی هست که تا بهش می‌گه "بریم بیرون؟"، می‌گه آره. می‌خندم. می‌گه من جالب‌ترین آدمی هستم که تو عمرش دیده. می‌گه می‌دونه که زیاد عمر نکرده، ولی مطمئنه کسی هم قرار نیست بیاد که به جالبیِ من باشه. تو این مدت فقط بستنی‌مو می‌خورم. چوبش رو نگه می‌دارم تو دهنم و فکر می‌کنم خیلی خفنم و گنگم بالاست. تو اتوبوس دوتا دختر دارن راجع به مسمومیت‌های اخیر حرف می‌زنن. حالم بدتر می‌شه. پاهام دیگه جون ندارن. می‌گن امروز تو دانشگاه آدم غریبه زیاد دیده‌ن و یعنی امشب نوبت خوابگاه دختراست؟
    به پسره فکر می‌کنم که نفهمیدیم روی من کراش زد یا شقایق. به آقایی که پوست شیر می‌دید. به بچه‌ای که شکلات دادم و به تموم لحظه‌هایی که فکر می‌کردم "الان دیگه می‌میرم".
    وقتی می‌رسیم خوابگاه کوثر می‌گه امروز دانشگاه عجیب بود.
    من کلِ امروز رو دل‌شوره داشته‌م.
    شب باز کنار شقایقم. شام نمی‌خوریم. می‌ریم طبقه‌ی بالای تخت و به هرکی که از محوطه‌ی خوابگاه رد می‌شه، از پنجره یه چیزی می‌گیم. می‌خندن و ما خوشحال و خوشحال‌تر می‌شیم. هم‌کلاسی کوثر اینا می‌آد اتاق‌مون و یه چیزایی می‌خونه و می‌گه. من و شقایق بالا فقط گوش می‌کنیم. سکوت‌مون رو می‌شکنم و یه دروغ می‌گم. دروغی که باید گفته می‌شد تا اون‌ها سکوت کنن. بهشون عذاب وجدان وارد می‌کنیم و فکر می‌کنم کار درست رو کرده‌م. شقایق ازم حمایت می‌کنه. حس بهتری دارم.
    مهدیه سرش درد می‌کنه. حالت تهوع داره و یهو از اتاق می‌دوه بیرون. نگران نگاه‌‌‌‌ش می‌کنیم. با آمبولانس می‌بریمش دکتر. آقای آمبولانسی می‌گه که این بار ۱۸مه. اون‌جا بازم نگرانم. یه سری پسر لات هستن که خیلی ترسناکن. ازشون می‌ترسیم. یه آقایی وقتی می‌بینه مهدیه حالش بده، نوبتش رو به ما می‌ده. گریه می‌کنم. از این‌‌که هنوزم این آدم‌ها هستن. آدم‌هایی که انسان‌ان. دکتر مهدیه رو می‌بینه و تشخیص‌‌ش مسمومیت غذاییه. براش سرم می‌نویسه. یه پیرزنی می‌آد آروم بهمون می‌گه "شما بچه‌های مدرسه‌این؟". می‌گیم که دانشجوییم. همه‌مون به یه چیز فکر می‌کنیم. اتاق بغلی همون پسر لات‌هان. لایو گرفته‌ن. یکی‌شون با صدای کلفت‌ش می‌گه "چه مخوری؟ سرم مخوری؟ آررره؟" و ما همه می‌خندیم. بیمارستان شاده به خاطر اون‌ها. مریض‌ها هم می‌خندن. کسی که به مهدیه سرم می‌زنه، همون کسیه که زد دستِ منو گلابی کرد. دیگه نمی‌ذاریم مهدیه هم گلابی بشه. تو اون شرایط بازم مسخره‌بازی‌مون به راهه.
    صبح مامان زنگ می‌زنه و می‌گه یکی از مدرسه‌های زنجان هم اون‌مدلی شده.
    باید مواظب باشیم.
    _شما خونواده‌تون کلا عجیبه. مامانت که فول‌اچ‌دی همه‌ی کارهایی که می‌کنی رو می‌بینه. تو هم که از آینده خبر می‌دی. هی می‌گه دل‌شوره دارم و واقعا یه چیزی می‌شه. چه جوری توی یک ثانیه فهمیدی که اون پسره کراش زده؟
    _مشخص بود.
    _برو بابا. تو فقط یه لحظه نگاه‌ش کردی. واقعا چه جوری؟
    _اتفاقی که قرار بود بیفته افتاد. دیگه دل‌شوره ندارم.

     

    پ.ن: خیلی وقت بود روزنوشت ننوشته بودیما. همیشه این‌جوری بد نمی‌گذره. قول می‌دم که بیام و بیش‌تر از دانشگاه و خوابگاه بگم واسه‌تون. ببخشید منو.

  • ۲۸
  • حرف دل [ ۱۱ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۱۴ اسفند ۰۱

    قاطی پاتی - 7

    1. با داداش کوچیکه تنها بودیم تو خونه و داشتیم بلند بلند تبلیغ بستنی ماسالای میهن رو هوار می‌زدیم ... یهو یه صدا از بیرون اومد و دوتامون خفه شدیم. بابا از پشت پنجره داشت نگاه‌مون می‌کرد !! نگاه تاسف بار ؟! 

     

    2. قطعا درس خوندن زجر آور ترین کار دنیاست ....

     

    3. با بابا قرار گذاشتیم هر دفعه قارچ بخریم. چون اینجوری مامان مجبور می‌شه ماکارونی درست کنه !

     

    4. ولنتاین ؟! هیچ وقت درکش نکردم ! شاید یه روزی بیاد من هم به اون درجه از عرفان برسم ://

     

    5. تولدت مبارک هانی بانچ (=

     

    6. تولد تو هم پیشاپیش مبارک استفان [:

    نمیشد وبت رو حذف نکنی ... ؟!

     

    7. میشه تولد امام باقر ( علیه السلام ) رو هم پساپس تبریک بگیم ؟! *-*\

     

    8. یکی به گوشی مامان پیام داده " سلام ، میشه یه فال بگیرین ؟! " بابا هم برداشت براش نوشت " سلام ، نماز پنج شنبه بخونید یه هدیه بهتون میرسه ! " ... گفتم چرا براش الکی فال می گیری از خودت :/ گفت بذار بخونه یه ثوابی هم به ما برسه "-"\

    اونجا بود که فهمیدم به کی رفتم !! [ آخه تو این وب ، وقتی چیزی رو کپی میکنید یه چیزی میگه !! گذاشتمش که ثواب بهم برسه :/ ]

    وقتی پدر و دختر نمیدانند چطور برای خود ثواب جمع کنند ...

     

    9. این دفعه قرار نیست رندش کنم ...

     

    10. باور کنید خودش رند شد :/

  • ۵۲
  • حرف دل [ ۶۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

    قاطی پاتی - 6 + چند مورد دیگر !

    1. ببخشید دیگه ... بعد اینکه قاطی پاتی - 5 رو منتشر کردم ، کلی چیز میز یادم اومد :/

    اگه نخوندینش برید سریع بخونید "-"\

    البته میدونم که عاشق قاطی پاتی هام هستین و همش رو 16 بار میخونید ((((= ^-^\

     

    2. بیاید یه ختم قرآن بگیریم که بیان نپوکه .. من با بقیه ی جاها خیلی مشکل دارم :((

    برم به دختر خاله کوچیکه بگم روز جمعه ۱۰۰۰ تا صلوات نذر کنه که بیان نپوکه !

     

    3. ظهر کتابام رسیدن D: چقدر این جمله های روی بسته ی پست خیلی سبز بامزه‌ست *-*

     

    4. بپاش ! این یه فعله ...‌‌‌‌ فعلی که پسر خاله کوچیکه اختراع کرده ! 

    پاشیدم ، پاشیدی ، پاشید ، می پاشیم ، می پاشید ، می پاشند ، بپاش ! 

    یعنی : پا شدم ، پاشدی ، پاشد ، پا می شویم ، پا می شوید ، پا می شوند ، پاشو !!!

    مثلا الان من پاشیدم ، یعنی من پاشدم XD

    [ همین الان متوجه شدم ، اصلا پا شدم یعنی چی :/ ]

     

    5. از سری فعل ها اختراعی به فعل پزیدم هم اشاره کنم که داداش کوچیکه اختراعش کرده بود ...

    پزیدم ، پزیدی ، پزید ...

    یعنی پختم ، پختی ، پخت !

    انقدر این فعل رو تکرار میکرد که من دوران راهنمایی سر امتحان عربی «طبخ» رو نوشته بودم پزید :/ معلم بیچاره هنگیده بود که من این فعل رو از کجام در آوردم ...

     

    6. از سری کشفیات پدر هم به این اشاره کنم ...

    داشتیم فیلم آمریکایی میدیدم ، بابا گفت استلا ببین همه ماشیناشون خارجی‌ان :/

     

    7. باورم نمیشه ... اگه 52 دقیقه دیرتر میرسیدم وبت حذف میشد !! اگه حذف میکردی هیچ وقت نمی بخشیدمت ...

     

    8. یه دفعه با پسر دایی و پسر خاله همینجوری رفتیم کافی شاپ :/

    بعد از این لامپ خوشگل و گوگولیا داشت ... از فروشنده هه پرسیدیم اسمش چیه ؟! گفت لامپ نیوتونی .... بعد من گفتم چه ربطی داره آخه :/ یه کم فکر کرد و گفت آهاااان ! لامپ ادیسونی بود نه نیوتونی XD

     

    9. بوجوجو چیست ؟! دختر خاله کوچیکه وقتی کوچیک بود به جوراب می گفت بوجوجو :/ به سیب زمینی میگفت مَنَنی ! به ماکارونی میگفت مُنُنو ! به مامانش میگفت آنی ! به مامان بزرگم میگفت مآنی :/ یعنی عاشق حرف زدنش بودم :/

    داداشم هم به یخچال میگفت خرچال ، به دوچرخه میگفت دوخرچه :/

    خودم هم به فیتیله میگفتم لیلیفه ، به خرسی هم سرسی ...

    نمیدونم چه ربطی داشت ولی جالب بود برام گفتم بگم ...

     

    10. از سری فحش های اختراعی هم به " بی علول " که پسر دایی وقتی کوچیک بود میگفت اشاره میکنم ...

     

    11. عااااا اون مرده رو یادتونه که با داداش کوچیکه ریختیم سرش و بعد زندانیش کردیم ؟! فرار کرده .... دیدینش حتما بهم خبر بدین :((

     

    12. یکی از پسر دایی کوچولو هام عاشق قرص بود ... یادش به خیر وقتی گریه می کرد و قرص می خواست بهش عدس میدادیم ...

     

    13. سین دال جان نرو ... بابا نرید دیگه اه :/ 

    چه وضعشه آخههههه :(((((

     

    14. راستی تو بلاگفا وب دارما ... اگه بیان پوکید اونجا پیدام کنید :((

    دنبال کننده های گرامی ... اینجا رو می خونید ؟! میگم اگه نمی خونید نظرتون چیه قطع دنبال کنید ، ها ؟! اگرم می خونید هر چند وقت یه بار یه حضور بزنید :/

     

    15. برید دعا کنید چیز دیگه ای یادم نیاد و گرنه تا قاطی پاتی - 19 میرم :/

     

    16. رفتم خونه پسر دایی اینا و با دیدن یکی از عکسای بچگیش کلی غش و ضعف کردم ، از بس که این بشر خوشگل بوده *-* بعد داداش دهه نودیش به من یه نگاه خاصی انداخت و به عکس خودش اشاره کرد و گفت هاااان ، ما ها رو نمی‌بینی دیگه :/ بعدم ابروهاشو انداخت بالا ! می خواستم خفش کنم :/ چی فکر کرده ؟! اصلا کی گفته ، هیچی بیخیال :/ خدا دهه نودیا رو نگیره ازمون :/

     

    17. میگم اینجا رو چک کنید چون احتمالا تا مورد 20 برم :/

     

    18. مامان اینا برای داداش کوچیکه کتاب IQ کلاس دوم خریدن ... مدیونید اگه فکر کنید دارم برای اولین بار از تست زدن لذت میبرم ، چون میتونم حل کنم و با حل کردن هر سوال کلی ذوق میکنم ... انقدر به خودم افتخار کردم که ((((=

     

    19. با خوندن این یاد اون روز افتادم که رفتم آرایشگاه و موهامو به در خواست بابا پسرونه زدم ... وقتی برگشتم و موهامو نشون دادم بابا گفت تو که هنوز مو داری :/

     

    20. شما هم مثل من از این مسئله هایی که میگه پسره فلان سال کوچیکتره و باباش فلان سال بزرگتره بعد سن مادر پسر رو میخواد متنفرید ؟! :/

    با اونایی که میگه توی پارکینگ انقدر تا چرخ هست و بعد تعداد موتور و ماشین ها رو میخواد :/

    همیشه اینا رو اشتباه میکنم ! درسته که زدن تست کلاس دوم به اعتماد به نفس می افزایه ولی اشتباه زدنش 720 روز از عمرت کم میکنه :/

  • ۳۶
  • حرف دل [ ۸۹ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹