نمایشگاه مجازی کتاب ...

نمایشگاه مجازی ؟! اصلا نمی فهممش ...

نمایشگاه حضوری حس خوبی داشت ...

من دلم برای گشتن دنبال جای پارک تنگ میشه. برای اون سر بالایی تندش که پدر پاهامو در میاورد ... برای کوله پشتیِ سنگینم ، سنگینی ای که لذت بخش بود !

برای مترویی که هیچ وقت جا برای نشستن نداشت ...

برای وضو گرفتنِ قبل وارد شدن که همیشه رو مخم بود ...

برای آهنگ های بچگونه ای که پخش میشد ...

برای آبمیوه و ساندویچ و بستنی فروشا ...

برای بادکنک هایی که دست بچه ها بود. بچه هایی که با اون عروسک گنده ها عکس می گرفتند ... بچه هایی که روی سرشون تاج میذاشتن ، تاج هایی که مال نشر های مختلف بود ... بچه هایی که صورت هاشون رو نقاشی کرده بودن ...

برای راهنما های کتاب ، اونایی که مهربون بودن ... اونایی که اصلا نمی دونستن کتاب در مورد چیه !

برای کتاب های توی قفسه ... برای دیدن نویسنده ها تو غرفه ها و جیغ کشیدن از ذوق و امضا گرفتن ...

برای دیدن قیمت کتابی که گرون بود و گاز گرفتن لبمون و یه نگاه از نوع گربه ی شرک به مامان و بابا که من این کتاب رو میخوام !

برای عکس گرفتن با غرفه هایی که دکورشون خیلی خوشگل بود ...

برای بستن غرفه ها به خاطر شلوغی ... چه جوری اون همه جمعیت یه جا جمع میشدیم ؟! بدون اینکه مریض شیم .... 

برای نماز خونه ... برای یواشکی خوندنِ کتاب ها تو نماز خونه یا توی ماشین وقتی که داریم بر میگردیم ...

برای ولو شدنمون وقتی میرسیدیم خونه ... برای در آوردن کتاب ها و نگاه کردنشون قبل عوض کردن لباسام ...

برای جمله ی مامان که همشون رو تو یه روز نخون !

من دلم برای همه ی اینا خیلی تنگ شده ...

 

+ چند سال پیش ، تو غرفه ی افق یکی از راهنما های کتاب که می خواست کتابِ شگفتی رو توضیح بده ، یه نگاه به جلدش کرد و گفت این کتاب در مورد یه پسره که یه دونه چشم داره ://// می تونید اون لحظه قیافه ی من و سولویگ رو تصور کنید ؟!

++ وای به حالتون اگه بفهمم اون چالشِ سی روزه رو چک نمی کنید !! باید هر چند روز یه بار یه سری بهش بزنیدا ...

+++ بیاید کتاب معرفی کنید !! بدویید ... انگلیسی ، فارسی ، هر چی !