صبحش را با یک لیوان شیر کاکائوی سرد شروع می کند ! از نوشیدنی های داغ تنفر دارد. نگاهی به ساعتش می اندازد و سریع از خانه خارج می شود. سوار موتورش می شود و از جیب هودی اش سوییچ را در می آورد و خیابان ها را با موتورش زیر چرخ می گذارد ! بلاخره می رسد. پیاده می شود و وارد کلبه ی چوبی ای می شود. به پسر کوچکتری که آنجاست سلاااااام می کند و دستش را برای " بزن قدش " بالا می برد. هودی اش را در می آورد و با لباس سرهمی لی اش که روی جیب وسط سینه اش یک گربه ی کوچک نقاشی کرده است به طرف چوب ها می رود. کلاهش را بر عکس میکند و موهای لخت زیتونی اش را محکم میبندد تا مزاحم کارش نباشد. پسر را صدا می زند. شروع می کنند به بریدن چوب ها و سر تا پایشان پر از براده های چوب میشود. وقتی کارِ خانه ی اسباب بازی کوچولویشان تمام می شود ، به طرف خانه ی سولویگ حرکت می کند ! دستی به فولکس آبی‌اش می کشد و لبخندی می زند. از پله ها بالا می رود و در را باز می کند. لم میدهد رو کاناپه و از هیک خبر میگیرد ! بعد از کلی حرف زدن و خندیدن و گیجول بازی در آوردن ، از او خداحافظی می کند و به بلو سری می زند. اول از همه میرود سراغ یخچالش و با دیدن دونات های کاکائویی خوشمزه دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند و حسابی از خودش پذیرایی میکند. سریع از آن جا خارج میشود چون با برندا در پارک قرار دارد.طبق معمول برندا دیر می رسد ولی مثل همیشه مینشینند و هی این و آن را بر انداز میکنند و می خندند ! کی می خواهند دست از این کارشان بکشند ، هیچ کس نمیداند ! به خانه ی خودش می رود. وقتی مطمئن می شود کسی او را نگاه نمی کند (!) در کمد دیواری اش را باز می کند و وارد آن می شود ! دیوار را فشار می دهد و حرکت می کند ! آن مکان پر از محلول های رنگ و وارنگ و عجیب و غریب است و بشر هایی به اندازه و مدل های مختلف آن جا را پر کرده اند. روی فرمول شیمیایی ای که تازه کشف کرده کمی کار می کند ولی مثل همیشه حواسش پرت میشود و سدیم را با چیز دیگری قاطی می کند و همین باعث می شود سر تا پا سیاه شود ! بیرون می آید و سر و صورتش را تمیز می کند. نا امید شده و حوصله ندارد. چه چیزی به جز نقاشی می تواند حال او را خوب کند ؟ لبخندی می زند و از نردبانی که به دیوار تکیه داده ، همراه با پالتش بالا می رود و روی نقاشی ای که قرار است در سقف خانه اش بکشد کار می کند. ناگهان متوجه می شود که یک جای کار اشتباه کرده و از نردبان پایین می آید و به زمین و زمان فحش های با ادبانه می دهد ! با عصبانیت به سمت فریزر می رود و از بین 246 بستنی ای که آن جاست ، یکی را بر می دارد و درش را می کند ! شانسش گفته که درش بستنی ای شده است و گرنه خدا می دانست چه خواهد شد ....

 

+ این پست برای این بود که با " فنتستیکو "ی عزیزم آشنا بشید !

ایشون همون منن ، منتهی چند کهکشان اونورتر =)

در اصل همون من ، ولی تو جهان های موازی ! می دونید جهان های موازی چیه اصلا ؟ خب اگه نمی دونید اینجا رو بخونید *-*

++ به نظرم قابلیتش رو داره که تبدیل به یه چالش بشه ، نه ؟ می تونید یه نامه برای خودتون تو جهان های موازی بنویسید ، یا توصیفش کنید و ....

اگه کسی شرکت کرد ، حتما بیاد بگه من متنشو بخونم و اسمشو به لیست اضافه کنم D:

حالا یه چند تا اسم رو بگم مجبور شن شرکت کنن ؟ خب ( خدا رحم کنه ) دعوت می کنم از : آرتمیس ، مونی ، وایولت ، موچی ، حنا ، عشق کتاب ، نوبادی ، نرگس ، ریحانه السادات ، زری ، آیلین ، برندا ، هانی بانچ ، آقای آبی ، ناستاکا ، یومیکو ، مائو چان ، آرام =)

 

با چند کهکشان آنورتر آقای آبی ، آیلین ، سونیا ، مارین ، مونی ، مائو ، آرتمیس ، وایولت ، آکامه ، سوفیا ، کیدو ، سحر ، ریحانه السادات ، لی نرگس ، موچی ، مگی ، هیرای ، پری ، هانی بانچ ، حنا آشنا شوید =)