مداد رنگی هایش را برداشت و با خنده ای که ناشی از شیطنت بچگانه اش بود به سمت دفتر نقاشی اش دوید. نشست و دفترش را با احتیاط باز کرد و شروع کرد به رنگ زدن. هر از گاهی هم دور و برش را نگاه می کرد تا یک وقت کسی او را نبیند. نقاشی اش که تمام شد با دقت نگاه کرد. یک لحظه تمام بدنش لرزید ، شاید از ترس بود ! رفت سراغ خواهر کوچکش. دستش را گرفت و آرام او را به داخل اتاق برد. گفت : می خواهم چیزی نشانت بدهم ، قول می دهی ساکت باشی ؟ خواهرش عروسکش را محکم تر بغل کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. پسر بچه دفتر نقاشی اش را باز کرد و به خواهرش نشان داد. خواهرش چشمانش را محکم بست و می خواست جیغ بزند که پسر جلوی دهانش را گرفت و گفت تو قول دادی ...

مادرش وارد اتاق شد. به پسر بچه نگاه کرد و گفت خواهرت می گوید نقاشی ای کشیده ای ، می خواهم ببینمش ! پسر بچه به هر دوی آن ها نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت. دفتر را به مادرش داد. مادرش با دقت نگاه کرد و به او گفت : باز هم که آدم فضایی کشیده ای ....

بعد نشست و رو به دختر کرد ، موهایش را نوازش کرد و پیشانی اش را بوسید.

- عزیزم ، من که به تو چند بار گفته ام انسان ها وجود ندارند ...