امروز یاد یه چیزی افتادم ... بعید می دونم شما ها تجربه ش نکرده باشین :)))

یادتونه با بالشت و پشتی ها خونه درست می کردیم ؟! اولش اجازه می گرفتیم برای آوردن بالشت ، اجازه نمیدادن. خودمون می رفتیم سر رخت خوابا و چون قدمون به بالشت ها که اون بالا بودن نمی رسید ، یکی از پتو های وسطی رو می کشیدیم و همه ی پتو ها و زیر انداز ها و بالشت ها تالاپ تالاپ می ریخت رو سرمون =)))
سه تا بالشت رو بر می داشتیم و سعی می کردیم به هم تکیه شون بدیم. به مامانا می گفتیم به جای سقف ، چادر رنگیشون رو بندازن روی بالشت ها ... از خوشحالیِ خونه ی کوچیکمون می خندیدیم ، تا یه تکون می خوردیم دیوار خونمون می افتاد ! دیوار رو درست می کردیم ، درش می افتاد.
یکی می رفت بیرون از خونه و انگشت اشاره ش رو روی زنگ فرضی فشار میداد و می گفت زییینگ ! ما هم که اصلا خبر نداشتیم قراره برامون مهمون بیاد ! یه گوشه از سقف چادریمون رو می دادیم بالا و مهمون رو نگاه می کردیم و می گفتیم کیه ؟! مهمون میومد تو و ما براش تو همون خونه ی چهار متریمون چایی درست می کردیم =))) دستامون رو لوله می کردیم و چایی رو هورت می کشیدیم و از طعمش تعریف می کردیم. کلی هم خوشحال می شدیم که به به ، عجب چایی ای درست کردم =))
موقعی که خونه رو درست می کردیم ، فکر می کردیم ساعت ها قراره توش بازی کنیم ، ولی از بس سقفش کوتاه بود و خونه کوچیک ، گردنمون درد می گرفت و اکسیژن کم می آوردیم و سریع می اومدیم بیرون =))
چقدر دلم برا اون روز ها تنگ شده ، برای خونه های بالشتی و شل و ولمون ، برای چایی های الکی و خیالی ، برای در خونه هامون که هیچ وقت در نبود ... همیشه از روش رد می شدیم ، برای صدای خنده هامون ، برای ذوق کردنامون ، برای راضی بودنمون به اون اتاق چهار متری ....
دلم خونه ای با دیوار های بالشتی و سقف گل گلیِ چادری می خواد =)))

 

+ کدومتون داره کل پست ها رو کپی میکنه !؟ نکنه رسانه های خارجی‌ان و از الان پیدام کردن :/

بچه ها برام دعا کنید ... آخه روز نوشت های من به چه دردشون میخوره ؟

++ الان اینو باید بذارم تو خیال نوشت ، یا روز نوشت ، یا خاطره ؟ یا یه بخش جدید نوستالژی اضافه کنم :/