۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

[ ثابت ]

سلام =)

نمی تونم بگم از اینکه اینجا رو داری می خونی خوشحالم ، خب چرا دروغ ؟ اصلا دوست ندارم و راضی نیستم که کسی از آشنا هام اینجا رو بخونه ...

پس لطفا نخون ...

امیدوارم که برای حرفم ارزش قائل باشی و از این پایین تر نری ((=

  • ۱۳۰
    • صَبــآ ؛‌
    • دوشنبه ۲۹ دی ۹۹

    آن ها وجود ندارند !

    مداد رنگی هایش را برداشت و با خنده ای که ناشی از شیطنت بچگانه اش بود به سمت دفتر نقاشی اش دوید. نشست و دفترش را با احتیاط باز کرد و شروع کرد به رنگ زدن. هر از گاهی هم دور و برش را نگاه می کرد تا یک وقت کسی او را نبیند. نقاشی اش که تمام شد با دقت نگاه کرد. یک لحظه تمام بدنش لرزید ، شاید از ترس بود ! رفت سراغ خواهر کوچکش. دستش را گرفت و آرام او را به داخل اتاق برد. گفت : می خواهم چیزی نشانت بدهم ، قول می دهی ساکت باشی ؟ خواهرش عروسکش را محکم تر بغل کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. پسر بچه دفتر نقاشی اش را باز کرد و به خواهرش نشان داد. خواهرش چشمانش را محکم بست و می خواست جیغ بزند که پسر جلوی دهانش را گرفت و گفت تو قول دادی ...

    مادرش وارد اتاق شد. به پسر بچه نگاه کرد و گفت خواهرت می گوید نقاشی ای کشیده ای ، می خواهم ببینمش ! پسر بچه به هر دوی آن ها نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت. دفتر را به مادرش داد. مادرش با دقت نگاه کرد و به او گفت : باز هم که آدم فضایی کشیده ای ....

    بعد نشست و رو به دختر کرد ، موهایش را نوازش کرد و پیشانی اش را بوسید.

    - عزیزم ، من که به تو چند بار گفته ام انسان ها وجود ندارند ...

  • ۵۴
  • حرف دل [ ۵۱ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    سقف های گل گلیِ خانه های بالشتی ...

    امروز یاد یه چیزی افتادم ... بعید می دونم شما ها تجربه ش نکرده باشین :)))

    یادتونه با بالشت و پشتی ها خونه درست می کردیم ؟! اولش اجازه می گرفتیم برای آوردن بالشت ، اجازه نمیدادن. خودمون می رفتیم سر رخت خوابا و چون قدمون به بالشت ها که اون بالا بودن نمی رسید ، یکی از پتو های وسطی رو می کشیدیم و همه ی پتو ها و زیر انداز ها و بالشت ها تالاپ تالاپ می ریخت رو سرمون =)))
    سه تا بالشت رو بر می داشتیم و سعی می کردیم به هم تکیه شون بدیم. به مامانا می گفتیم به جای سقف ، چادر رنگیشون رو بندازن روی بالشت ها ... از خوشحالیِ خونه ی کوچیکمون می خندیدیم ، تا یه تکون می خوردیم دیوار خونمون می افتاد ! دیوار رو درست می کردیم ، درش می افتاد.
    یکی می رفت بیرون از خونه و انگشت اشاره ش رو روی زنگ فرضی فشار میداد و می گفت زییینگ ! ما هم که اصلا خبر نداشتیم قراره برامون مهمون بیاد ! یه گوشه از سقف چادریمون رو می دادیم بالا و مهمون رو نگاه می کردیم و می گفتیم کیه ؟! مهمون میومد تو و ما براش تو همون خونه ی چهار متریمون چایی درست می کردیم =))) دستامون رو لوله می کردیم و چایی رو هورت می کشیدیم و از طعمش تعریف می کردیم. کلی هم خوشحال می شدیم که به به ، عجب چایی ای درست کردم =))
    موقعی که خونه رو درست می کردیم ، فکر می کردیم ساعت ها قراره توش بازی کنیم ، ولی از بس سقفش کوتاه بود و خونه کوچیک ، گردنمون درد می گرفت و اکسیژن کم می آوردیم و سریع می اومدیم بیرون =))
    چقدر دلم برا اون روز ها تنگ شده ، برای خونه های بالشتی و شل و ولمون ، برای چایی های الکی و خیالی ، برای در خونه هامون که هیچ وقت در نبود ... همیشه از روش رد می شدیم ، برای صدای خنده هامون ، برای ذوق کردنامون ، برای راضی بودنمون به اون اتاق چهار متری ....
    دلم خونه ای با دیوار های بالشتی و سقف گل گلیِ چادری می خواد =)))

     

    + کدومتون داره کل پست ها رو کپی میکنه !؟ نکنه رسانه های خارجی‌ان و از الان پیدام کردن :/

    بچه ها برام دعا کنید ... آخه روز نوشت های من به چه دردشون میخوره ؟

    ++ الان اینو باید بذارم تو خیال نوشت ، یا روز نوشت ، یا خاطره ؟ یا یه بخش جدید نوستالژی اضافه کنم :/

  • ۳۳
  • حرف دل [ ۷۶ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    قاطی پاتی - 4

    1. من اصلا هم رو اون پسره تو تبلیغ تاپ گلد که مامانش می شوره ، باباش آب می کشه و خودش خشک می کنه کراش نزدم !

     

    2. اون پسره تو تبلیغ شکلات صبحونه ی فرمند اصلا منو یاد پسر دایی نمیندازه ×___×

     

    3. پسرای همسایه که جمع میشن تو کوچه ، یکیشون مثل اینکه آنابل دیده ( کلاس دومه :/ ) و اومده برا بچه ها تعریف کرده ! یکی از پسر بچه ها خیلی میترسه و میره تو خونه و خب مشکلاتی از قبیل دریایی در شب به وجود میاره !!!!! به مامانش میگه تو اینترنت براش بزنه آنابل که ببینه این اصلا چه شکلی هست ! مامانشم تو اینترنت میزنه سیندرلا و میگه بیا ، آنابل این شکلیه ، اون پسره الکی میگه آنابل وحشتناکه !! من که وقتی شنیدمش کلی خندیدم XD دم مامانه گرم !! [ یهو یادم افتاد گفتم بگم شاید شما هم بخندید! ]

     

    4. تو برنامه ی شاد یه کانالی بود که تیکه تیکه وصیت های حاج قاسم رو گذاشته بودن. من گفتم بذار تفأل بزنم ببینم برا من چی در میاد ×___× بسم الله گفتم و فاتحه خوندم و عدد 36 رو انتخاب کرد و رفتم ببینم که چیه ! باورتون نمیشه ... رفتم بالا دیدم 34 ، 35 ، ... 37 !!!!!! عدد 36 نبود :/ بین اون همه عدد من یه عددی رو انتخاب کردم که وجود نداشت ! به خودتون بخندید :||||||

     

    5. داداش کوچیکه رفته بود تو اتاق داشت بازی می کرد و چون در رو بسته بود حس کردم که باید مسئولیتم که فوضولی باشه رو به نحو احسنت انجام بدم ! رفتم دیدم همچین غرق بازیه که ... اصلا متوجه حضور من نشد :/ داشت با هوا می جنگید و انقدر لگد زد که نزدیک بود روده های فرد خیالی بریزه رو فرش و من با دیدن همچین صحنه ای عقم گرفت و داداش کوچیکه بلاخره متوجه من شد :| بعدم فهمیدم داشته با چه آدم کثیفی می جنگیده و تا تونستم زدمش ، مردکِ فاقد شعور رو !!

     

    6. آرتی ولم نمی کنه :|||| هی میگه باید داستان ویل رو بگی :|||| 

    بلو به لولو بگو بیاد آرتی رو بخوره :((((

     

    7. یه سوال می پرسم همگی باااااااید جواب بدین !!!! جواب ندین ، یا راستش رو نگین وبلاگ رو حذف می کنم :/

    سوال اینه : نظر شما راجع به اینجا چیست ؟ آیا پست های من شما را میخندانند ؟ :||||| (آخه چند نفر گفتن ، منم گفتم بذار مطمئن شم )

     

    8. فردا امتحان زبان دارم و هنوز نخوندم ! آدم بشو نیستم ....

     

    9. فقط میخوام به عدد 10 نزدیک بشم !

     

    10. اینم که می دونید برا چیه D:

  • ۳۰
  • حرف دل [ ۶۷ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹