پسرک عشق داشت. عشقش زیاد بود. نمیدانست این همه عشق را در کجا جای دهد. به او گفتند : عشق را در قلبت بکار ، جای عشق در قلب است ! پس عشق را در قلبش کاشت. عشق جوانه زد. پسرک خوشحال بود و عشق می ورزید. عشق کم کم بزرگ شد. دیگر قلب کوچک پسرک برای عشق جای خوبی نبود. جایش تنگ شده بود. قلب پسرک به درد آمد. عشق قلب را شکافت و بیرون زد. عشق در رگهای پسرک جاری شد. گلبول ها شکوفه زدند. شکوفه های سفید و قرمز. شکوفه ها درون بدن پسرک سر می خوردند. شش اش جوانه زد. گل داد. وقتی نفس می کشید ، گلها باز میشدند. وقتی حرف می زد ، عشق بر زبانش جاری میشد و از دهانش گل میریخت. پسرک را مسخره کردند. گفتند تو عاشقی. پسرک عاشق بود. تمام وجودش پر از عشق شده بود. درون بدنش دیگر جایی برای عشق وجود نداشت. اما عشق هر روز بیشتر جوانه میزد. روز به روز بزرگتر میشد. پسرک دیگر نمیتوانست کنترلش کند. عشق از بدن پسرک بیرون زد. لا به لای موهایش گلهایی رنگارنگ سبز شدند. وقتی بیرون می رفت کلاه می گذاشت تا کسی موهایش را نبیند. دستکش می پوشید. صورتش را با شالش می پوشاند. یک روز دختری را دید. نتوانست نگاهش را از او بردارد. دختر فهمید. او هم به پسرک خیره شد. اما نباید با او چشم در چشم میشد. عشق پسرک واگیر دار بود. پسرک نتوانست عشقش را کنترل کند. به دختر نزدیک شد و دستش را گرفت. ناخن های دخترک گل دادند. لبخند زد. دستش پر از گل شد. دخترک هم عاشق شد. آن ها هر دو عاشق شدند و وجودشان پر از شکوفه و درخت شد. دیگر اهمیتی به حرف دیگران نمیدادند. برای پسرک ، دختر اهمیت داشت و برای دختر ، پسرک ! آنها همیشه دست در دست هم در پیاده رو راه می رفتند و می خندیدند و آنجا را پر از شکوفه می کردند. در هر جا که قدم می گذاشتند ، سبز میشد و زیبا و پر از گل هایی که لبریز از عشق بودند. می رفتند و جهان را پر از عشق می کردند اما عشقشان تمامی نداشت. مردم ، نمیدانستند پا روی گل هایی میذارند که تمام وجود یک نفر است. آنها پا روی گل ها میگذاشتند و قلبشان تکه تکه میشد. بعضی دیگر هم با لبخند گل ها را بو می کردند و وجودشان از عشق لبریز میشد. پسرک و دختر فقط وظیفه داشتند ، دنیا را پر از عشق کنند. این انتخاب مردم بود که تصمیم بگیرند عاشق باشند یا نه ! شاید اگر کمی مهربان تر بودند ، شاید اکر کمی بیشتر عشق می ورزیدند ، پسرک و دختر پر از عشق نمیشدند ، آنها باید از عشق درونشان به دیگران هم میدادند تا خودشان را خالی کنند ، اما وقتی کسی این عشق را قبول نکرد ، پسرک و دختر سر تا پا عشق شدند و هیچ کس ، هیچ وقت نفهمید آن همه شکوفهی رنگارنگ برای چه روی زمین ریخته شده است !
+ عمرا اگه بتونید حدس بزنید ایده ش از کجا اومده ! عمراااا 0____0