پارانویام داره شدیدتر می‌شه.
می‌فهمم. وقتی که الکی نشسته‌م تو اتوبوس و حس می‌کنم اون پسره مشکوکه. اگه منو بکشه؟.. کلی فکرهای احمقانه می‌کنم و اون‌قدر حالم بد می‌شه که کنترل‌مو از دست می‌دم و غش می‌کنم کنار پسر بغل دستی‌م. کم مونده بیفتم روش که از سیاهچاله می‌آم بیرون ولی اون پسره هنوز مشکوکه. یهو می‌خنده و من بغضم می‌ترکه و سریع‌تر از همیشه از اتوبوس پیاده می‌شم. ناهار رو که می‌خورم، حس می‌کنم سرگیجه دارم. وقتی می‌رسم خوابگاه، خودمم نمی‌فهمم که چطور خوابم می‌بره. اون‌قدر می‌خوابم که کلاسِ ظهرمو از دست می‌دم. حالت تهوعم بهتره اما هنوز یه عالمه دل‌شوره دارم. مجبور می‌شم زنگ بزنم به مامانم و بگم که واقعا می‌ترسم. شقایق دو ساعت قبل‌ش بهم پیام داده که "می‌آی بریم بیرون؟". سریع می‌رم اتاق بغلی و می‌بینمش.
_یه پسره امروز قرار بود منو بکشه.
_یس! پارانویای درجه‌ی دو. یه کم پیشرفت کردی. فکر کردی با چی می‌کشتت؟
_اون لحظه فقط می‌دونستم می‌خواد منو بکشه. قیافه‌ش رو بادقت نگاه کردم، برای وقتی که منو کشت، اما نمرده بودم. باید می‌تونستم که چهره‌ی دقیق‌‌ش رو برای پلیس توصیف کنم.
_خوب کاری کردی. آفرین.
_می‌دونم. بریم بیرون؟
_حالم بده. بریم پس.
_منم حالم بده. آماده می‌شم.
می‌ریم بیرون. بی‌هدف. تو راه بازم فکر می‌کنم همه قراره بهم آسیب بزنن. شبیه بچه‌های ۴ ساله‌ای شده‌م که حس ناامنی دارن. شقایق دست‌هامو می‌گیره و وقتی از روبه‌رومون آدم می‌آد، منو هل می‌ده طرف دیوار و خودش طرف آدم‌ها وایمیسته. این‌جوری کسی نمی‌تونه اذیتم کنه‌. مدام نگاهم به پشت‌سره. وقتی دوتا مرد رد می‌شن و من دست‌مو می‌ذارم پشت کمرمو و با گریه می‌گم "فکر کردم قراره از پشت خنجر فرو کنه تو کمرم"، بیش‌تر نگران خودم می‌شم.
شقایق یه مدلیه که نمی‌دونه چی‌کار کنه. فقط حرف می‌زنه که من مشغول بشم. هوا تاریک می‌شه و من وسط خیابون گریه می‌کنم. دوتا مرد ما رو می‌بینن و یه شعرِ تیکه‌طور روی هوا می‌سازن. بیش‌تر بغض می‌کنم. دست شقایق رو بیش‌ترتر فشار می‌دم و باز همین‌طور بی‌هدف راه می‌ریم. شقایق باز می‌خواد بریم داخل شهرتر ولی به قول خودش من از ضعف‌ش در موقعیت‌های مکانی و راه‌ها استفاده می‌کنم و دور می‌زنیم. همچنان دل‌شوره و حس بدی دارم. یه چیزی قراره اتفاق بیفته. باقلوا می‌خریم. آقای شیرینی‌فروش داره پوستِ‌شیر می‌بینه. می‌گه بهترین فیلمیه که توی ۴۰ سالِ عمرش دیده. آدم‌ها ترسناکن و در عین حال قشنگ. از یه سوپری چیپس و بستنی می‌خریم. شقایق می‌گه "برای راضی کردنت باید شکمت رو راضی کنیم". آقای فروشنده نگاهم می‌کنه و لبخند می‌زنه. منم به زور می‌خندم. از جلوی یه مغازه رد می‌شیم. به شقایق می‌گم "کراش زد". مطمئنم که پسری که تو مغازه بود روی یکی‌مون کراش زد. بهم توجه نمی‌کنه و می‌ریم جلوتر. برمی‌گردم پشت رو نگاه می‌کنم. پسره رو می‌بینم که ما رو نگاه می‌کنه. حالا دیگه شک ندارم که کراش زده. شقایق همین‌جوری می‌ره و بهش می‌گه "خسته نباشید". می‌ریم و می‌فهمم که پسره دنبال‌مونه. یه کم حالم بهتره چون شاید یکی روم کراش زده، عجیب! یه پسربچه ترقه می‌اندازه و می‌پریم هوا. مسخره بازی‌م گل می‌کنه. دیگه پسره دنبال‌مون نیست. فکر می‌کنیم که وا داده و ناراحت می‌شم. یهو از روبه‌رومون در می‌آد و بیرون و لبخند می‌زنه. اخم می‌کنم. می‌رسیم به فروشگاه رفاه. اون‌جا دارن می‌خونن و یه دی‌جی (؟) هست. روبه‌روی فروشگاه سه‌تا پسر لات هست. یکی‌شون یه حرکتی می‌زنه جلومون که خیلی ترسناک و بی‌ادبانه‌ست چون زیادی به من نزدیک شده. این‌قدر می‌ترسیم که شقایق بلند بلند می‌خنده. خنده‌ی وحشتناکِ عصبی. می‌ریم داخل فروشگاه که اون پسر لات‌ها برن. تو فروشگاه یه خرده حالم بهترتر می‌شه چون جوّ شادی داره. می‌آیم بیرون و باز پسره دنبال‌مونه. یه مسیر طولانی‌ای رو با ما اومده. منتظر اتوبوس دانشگاه می‌مونیم. بعد سوار می‌شیم و فکر می‌کنیم که چه بده که آدم فرصت‌هاش رو از دست بده. شقایق می‌گه الان خیلی احساس خوشبختی می‌کنه. چون یکی هست که تا بهش می‌گه "بریم بیرون؟"، می‌گه آره. می‌خندم. می‌گه من جالب‌ترین آدمی هستم که تو عمرش دیده. می‌گه می‌دونه که زیاد عمر نکرده، ولی مطمئنه کسی هم قرار نیست بیاد که به جالبیِ من باشه. تو این مدت فقط بستنی‌مو می‌خورم. چوبش رو نگه می‌دارم تو دهنم و فکر می‌کنم خیلی خفنم و گنگم بالاست. تو اتوبوس دوتا دختر دارن راجع به مسمومیت‌های اخیر حرف می‌زنن. حالم بدتر می‌شه. پاهام دیگه جون ندارن. می‌گن امروز تو دانشگاه آدم غریبه زیاد دیده‌ن و یعنی امشب نوبت خوابگاه دختراست؟
به پسره فکر می‌کنم که نفهمیدیم روی من کراش زد یا شقایق. به آقایی که پوست شیر می‌دید. به بچه‌ای که شکلات دادم و به تموم لحظه‌هایی که فکر می‌کردم "الان دیگه می‌میرم".
وقتی می‌رسیم خوابگاه کوثر می‌گه امروز دانشگاه عجیب بود.
من کلِ امروز رو دل‌شوره داشته‌م.
شب باز کنار شقایقم. شام نمی‌خوریم. می‌ریم طبقه‌ی بالای تخت و به هرکی که از محوطه‌ی خوابگاه رد می‌شه، از پنجره یه چیزی می‌گیم. می‌خندن و ما خوشحال و خوشحال‌تر می‌شیم. هم‌کلاسی کوثر اینا می‌آد اتاق‌مون و یه چیزایی می‌خونه و می‌گه. من و شقایق بالا فقط گوش می‌کنیم. سکوت‌مون رو می‌شکنم و یه دروغ می‌گم. دروغی که باید گفته می‌شد تا اون‌ها سکوت کنن. بهشون عذاب وجدان وارد می‌کنیم و فکر می‌کنم کار درست رو کرده‌م. شقایق ازم حمایت می‌کنه. حس بهتری دارم.
مهدیه سرش درد می‌کنه. حالت تهوع داره و یهو از اتاق می‌دوه بیرون. نگران نگاه‌‌‌‌ش می‌کنیم. با آمبولانس می‌بریمش دکتر. آقای آمبولانسی می‌گه که این بار ۱۸مه. اون‌جا بازم نگرانم. یه سری پسر لات هستن که خیلی ترسناکن. ازشون می‌ترسیم. یه آقایی وقتی می‌بینه مهدیه حالش بده، نوبتش رو به ما می‌ده. گریه می‌کنم. از این‌‌که هنوزم این آدم‌ها هستن. آدم‌هایی که انسان‌ان. دکتر مهدیه رو می‌بینه و تشخیص‌‌ش مسمومیت غذاییه. براش سرم می‌نویسه. یه پیرزنی می‌آد آروم بهمون می‌گه "شما بچه‌های مدرسه‌این؟". می‌گیم که دانشجوییم. همه‌مون به یه چیز فکر می‌کنیم. اتاق بغلی همون پسر لات‌هان. لایو گرفته‌ن. یکی‌شون با صدای کلفت‌ش می‌گه "چه مخوری؟ سرم مخوری؟ آررره؟" و ما همه می‌خندیم. بیمارستان شاده به خاطر اون‌ها. مریض‌ها هم می‌خندن. کسی که به مهدیه سرم می‌زنه، همون کسیه که زد دستِ منو گلابی کرد. دیگه نمی‌ذاریم مهدیه هم گلابی بشه. تو اون شرایط بازم مسخره‌بازی‌مون به راهه.
صبح مامان زنگ می‌زنه و می‌گه یکی از مدرسه‌های زنجان هم اون‌مدلی شده.
باید مواظب باشیم.
_شما خونواده‌تون کلا عجیبه. مامانت که فول‌اچ‌دی همه‌ی کارهایی که می‌کنی رو می‌بینه. تو هم که از آینده خبر می‌دی. هی می‌گه دل‌شوره دارم و واقعا یه چیزی می‌شه. چه جوری توی یک ثانیه فهمیدی که اون پسره کراش زده؟
_مشخص بود.
_برو بابا. تو فقط یه لحظه نگاه‌ش کردی. واقعا چه جوری؟
_اتفاقی که قرار بود بیفته افتاد. دیگه دل‌شوره ندارم.

 

پ.ن: خیلی وقت بود روزنوشت ننوشته بودیما. همیشه این‌جوری بد نمی‌گذره. قول می‌دم که بیام و بیش‌تر از دانشگاه و خوابگاه بگم واسه‌تون. ببخشید منو.