یک‌شنبه | ۱۴ اسفند
نمی‌خواستم برم بیرون. دیروزش با یه حجم عظیمی از پارانویا روبه‌رو شده بودم و حس می‌کردم اگه برم بیرون باز غرق می‌شم توی سیاهچاله. ولی دیگران بازم مهم‌تر از منن. برای این‌که ناراحت نشه، قبول می‌کنم و آماده می‌شم. قراره بریم کتاب‌هاشو بخریم. فقط راه می‌ریم. یه مسیر خیلی خیلی طولانی رو پشت سر می‌ذاریم و بلاخره می‌رسیم شهرکتاب. یه پسره اون‌جا کار می‌کنه و بوره و کوچولو. پس یعنی نصف راه برای بردنِ قلبِ من رو رفته. اما یه کم تخس و مغرور به نظر می‌رسه، پس اهمیتی بهش نمی‌دیم. پول کتاب‌هاش می‌شه یه میلیون و خرده‌ای. یاد این می‌افتم که من حتی کتاب‌های دانشگاه‌ام رو نخریده‌م. قصدش رو هم ندارم احتمالا. اصلا نمی‌دونم چه کتاب‌هایی رو گفته‌ن تا بخریم. سعی می‌کنم از فکرهای درسی دور بشم چون اگه برم درون‌ش، چیزی ازم باقی نمی‌مونه. بارمون سنگینه، با اون حجم از کتاب‌های کلفت و مزخرفِ درسی. اسنپ پیدا نمی‌شه. پس باید کل مسیر رو باز پیاده برگردیم. اصرار داره یه چیزی بخوریم. نمی‌دونم چرا مقاومت می‌کنم. آخرش یه کیک شکلاتی می‌خره واسه‌م و برای خودش هم ذرت‌مکزیکی. بهش می‌گم "نمی‌تونم کل‌ش رو بخورم" و می‌گه که "اشکالی نداره". چیزی خوردن جلوی چشم آدم‌ها زیادی واسه‌م آزاردهنده‌ست. حواس‌مو پرت می‌کنه. می‌گم "اگه کیکه رو این شکلی بخورم، خیلی زشته؟". جواب می‌ده "تو هرجوری این کیکه رو بخوری قشنگه، چون لب‌هات شبیه تیلوره". احتمالا به خاطر این شد که تونستم کل کیکه رو بخورم. دیگه مجبوریم اسنپ بگیریم. اسنپ ما رو می‌رسونه تا جایی که اتوبوس‌های دانشگاه می‌آن. می‌شینیم توی ایستگاه و بهش می‌گم "امروز که با هم رفتیم بیرون، باعث شد دیگه دلم نیاد امشب برم اردو". می‌گه که باید برم، چون مطمئنه اگه من برم چندبرابر به بچه‌ها خوش می‌گذره. یهو می‌فهمم که سه‌شنبه قراره بره. می‌زنمش. یعنی قراره تا بعد عید نبینم‌ش. یعنی امروز دیگه آخرین باره، تو سال ۱۴۰۱. ناراحت می‌شم عین چی. می‌گه "برای همین امروز گفتم بریم بیرون. می‌خواستم روز آخر خوش بگذره بهت، بعد بری اردو". بغض می‌کنم. دیگه چیزی نمی‌گم. اخم‌هام می‌ره تو هم. می‌گم "می‌خواستم واسه‌ت تولد بگیرم". می‌گه دیگه نباید به این چیزا فکر نکنم. اتوبوس می‌آد. تمام طول اتوبوس سرش روی شونه‌هامه. دیگه هیچ ذوقی واسه اردو ندارم. بغض خفه‌م می‌کنه. وقتی می‌رسیم خوابگاه باید شاد باشم. سر بچه‌ها خیلی شلوغه. هرکی یه طرف داره می‌جنبه. می‌پرم روی تخت. دراز می‌کشم. بچه‌ها هی می‌گن که وسایل‌مو آماده کرده‌م یا نه و برای من هیچ اهمیتی نداره دیگه. یه جرقه بزنه بهم، اردوی امشب رو تعطیل می‌کنم. جرقه نمی‌خوره. دیگه باید برم. همون‌جوری آشفته از روی تخت پامی‌شم و کوله‌مو برمی‌دارم. نمی‌فهمم چی می‌شه که صورتم خیسِ خیس می‌شه. همه بچه‌ها دارن می‌خندن تا وقتی که می‌بینن دارم گریه می‌کنم. هی می‌پرسن چرا و من طبق معمول هیچ جوابی ندارم. طبیعیه. از وقتی یادمه همین‌جوری بوده‌م. مثل وقت‌هایی که سولویگ می‌اومد خونه‌مون و وقتی می‌خواست بره، زمانی نبود که گریه نکنم. از همون خیلی بچگی. کوثر و شقایق و محدثه می‌گن "اونی که باید گریه کنه ماییم، نه تو که داری می‌ری". بهم می‌گن یه کم دیگه ادامه بدم باعث می‌شم همه گریه کنن. اما مگه دست خودمه؟ هیچی نمی‌فهمم، فقط می‌دونم خیلی کم پیش می‌آد به این شدت گریه کنم. اونم تو جمع. من که تو جمع گریه نمی‌کنم. یعنی چه‌قدر فشار رومه که نمی‌تونم توی اجتماع و وقتی همه دارن نگاه‌م می‌کنن، گریه‌مو قطع کنم؟ خیلی طول می‌کشه و گریه‌ی من بند نمی‌آد. پس نباید منتظر من موند. از کوثر و شقایق و محدثه خدافظی می‌کنیم و بچه‌های توی راهرو که نمی‌شناسیم و دارن منو نگاه می‌کنن. هرکی که من رو می‌بینه لبخند می‌زنه. خیلی‌هاشون نمی‌شناسن منو. انگار یه بچه‌ی ۴ ساله دیده‌ن که نمی‌خواد از مامان‌ش جدا شه. حالا می‌دونم چرا گریه می‌کنم. فراموشش می‌کنم. حس امنیت. برای حس امنیت گریه می‌کنم.
وقتی داریم می‌ریم به سمت سالن، سعی می‌کنم برگردم به حالت عادی خودم. با مهدیه و مریم و نیلوفر چندتا عکس می‌گیریم. توی مراسمِ بدرقه، مهدی رسولی می‌آد. من و مریم و مهدیه می‌خندیم. چون نیلوفر طرفدار دوآتیشه‌ی مهدی رسولیه. بعدِ مهدی رسولی، تهیونگ رو دوست داره. می‌دونم، ترکیب عجیبیه. همون‌قدری که برای مهدی رسولی فن‌گرلی می‌کنه، همون‌قدر هم برای پارک هیونگ‌شیک و تهیونگ داد می‌زنه. با حاج مهدی یه عکس می‌گیریم. می‌گن دیر شده و اتوبوس‌ها باید حرکت کنن. همه می‌رن. من و نیلوفر می‌مونیم. می‌دونم که نیلوفر چه‌قدر دلش می‌خواد با حاج مهدی حرف بزنه. تشویق‌ش می‌کنم. یه خجالتی، به یه خجالتیِ دیگه انگیزه می‌ده. منصرف می‌شه و می‌خواد برگرده. بهونه می‌آره "جا می‌مونیما!". می‌گم "مهم نیست. این فرصت دیگه گیرت نمی‌آد". حاج مهدی می‌آد و نیلوفر می‌ره جلو. ازش فیلم می‌گیرم. می‌دونم که قراره بعدش سرویس بشیم و واقعا می‌شیم. حرف‌هاش که تموم می‌شه، نمی‌دونه چی‌کار کنه از شدت ذوق. من ذهنم درگیره. حاج مهدی بهم خندید. وسط حرف‌های نیلوفر و اون یه چیزی گفتم که حاج مهدی جدی‌ش نگرفت و خندید. داد می‌زنم "حتی حاج مهدی هم منو جدی نمی‌گیره! یعنیییی چیییی؟ من تونستم مداحی رو بخندونم که می‌تونه اشک همه رو در بیاره؟". تو اتوبوس همه بهم می‌خندن. چون واقعا حتی حاج مهدی هم منو جدی نمی‌گیره. نیلوفر اون‌قدر ذوق داره که کل اتوبوس رو دیوونه کرده. برای همه یه دور تعریف می‌کنه. وقتی می‌فهمه فیلم‌شو گرفتم، بدتر ذوق‌زده می‌شه. فیلم رو هزاربار نگاه می‌کنه. وقتی می‌فهمه دیگه کسی نیست که براش تعریف نکرده باشه، می‌ره تو خودش. بهش می‌گم "می‌خوای بنویسم توی کانال تلگرامم؟". خوشحال می‌شه، "آره! تروخدا بنویس می‌خوام به خودم ری‌اکشن نهنگ بدم!". می‌خندم.
یکی بادکنک آورده. هنوز هیچی نشده، مسخره‌بازی‌هام شروع می‌شه. می‌رم وسط اتوبوس و شلوغ می‌کنم. بچه‌های اتوبوس از خنده می‌ترکن. می‌آن آروم‌مون می‌کنن و اخطار می‌دن. ازم می‌پرسن "اسمت چیه؟"، جواب می‌دم "اراذل". صدای خنده بلندتر می‌شه. انگار نمی‌دونن ما صندلی‌های آخر اتوبوس‌ایم، جایی که مخصوصِ اراذله. یه کم آروم شدم که برن. بچه‌ها شروع کردن صلوات فرستادن. سلامتیِ فلانی و فلان‌چیز و هرچی. گفتن سلامتی راننده صلوات و راننده با چراغ‌های اتوبوس واسه‌مون چشمک زد. همه خندیدن. اون وسط الکی پروندم "سلامتیِ من صلوات" و در کمال ناباوری، صدای این صلوات از همیشه بلندتر بود. این بچه‌ها حتی منو نمی‌شناسن، فقط نیم ساعته که منو دیده‌ن. پس چرا؟ می‌رم تو فکر. ولو می‌شم رو صندلی. همیشه همینه. من برون‌گرا نیستم، اصلا نیستم. ولی برای آدم‌ها زیادی انرژی می‌ذارم. بعدِ این‌که باهاشون وقت می‌گذرونم، خسته و بی‌جونم. انگار که وظیفه‌مو انجام داده‌م و حالا می‌تونم دیگه نباشم.
فاطمه با تلفن حرف می‌زنه. می‌گه "چی؟ صبا؟ نه بابا گریه چیه، اتوبوس رو گذاشته رو سرش. این‌قدر بچه‌ها رو خندونده که همه‌شون لپ‌درد گرفته‌ن!". مهدیه گرفته‌ست و نمی‌دونم خوابیده یا نه. نیلوفر داره فیلمش رو برای بار نمی‌دونم چندم می‌بینه. مریم خوابه.
از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم، همه‌چی سیاه و تاریکه. همه‌چی سریع از کنارمون رد می‌شه. همه‌چی دوباره از اول توی سرم پخش می‌شه. ساعت دو نصف شبه. گوشی‌م شارژ نداره و دهنم مزه‌ی کیک شکلاتی می‌ده.

 

+خودتونم می‌دونین که هیچ اجباری برای خوندن و کامنت گذاشتن نیست. راحت باشین. ((: