درس، شکنجه‌ است. وقتی شروع می‌کنم به خواندنِ آن، گویی که به من شلاق می‌زنند. برای من اصلا چوبه‌ی دار و چاقو و مسلسل و هرگونه سلاح‌ سرد و گرم و معتدل دیگر لازم نیست. کافی‌ست یک کتابِ درسی جلوی من بگذارید که سریعاً جان خودم را به جان‌آفرین تقدیم و تسلیم کنم. آخر جان‌آفرین انگار فراموش کرده است که عصاره‌ی خرخوانی را در من نهادینه کند. من هم از او مدام می‌خوام که من را به گهواره برگرداند تا در آن‌جا دانش بجویم. یا چه بگویم؟ بروم به چین به دنبال کسب دانش! آخر من قرار بود به پای شوهرم پیر بشوم، نه که به پای درس! درس حتی بیش‌تر از پیاز گریه‌ی من را در می‌آورد و باعث می‌شود بیاندیشم که "واقعا من چرا همون اول ابتدایی ترک تحصیل نکردم؟". آخر آدم باید در اوج خداحافظی کند. اصلا این همه درس برای چه؟ خدای من! تهِ همه‌ی این‌ها فقط خودت هستی و خودت. درس چه می‌گوید این وسط؟ من باید مواظب باشم که تقوایم نیفتد، نه این‌که درس‌هایم را تلپ تلپ بیفتم، مگر نه؟ من ناشکر نیستم‌ها! من فقط درس نمی‌خواهم. نمی‌دانم چرا از رو نمی‌روند. بعدِ ۱۲ سال هنوز برّ و بر من را نگاه می‌کنند. هر چه‌قدر هم که داد بزنم "از جلوی چشماممم خفه شیننن"، فقط پوزخندشان را بیش‌تر می‌کنند. من واقعا زندگی‌ای که با درس آمیخته شده را نمی‌خواهم. مگر به چند شرط.
شرط اول این‌ است‌ که‌ بخوابم و ببینم یک آقای نورانی دارد بر سرم دست نوازش می‌کشد و  آن‌وقت بیدار شوم و ببینم که دانایِ کل‌ شده‌ام.
شرط دوم این است که سرچ کنم "چگونه یک شبه دانشمند شویم نی‌نی‌ سایت". آخر در نی‌نی‌ سایت همه چیز پیدا می‌شود.
شرط سوم هم این است که یک بسته‌ی آموزشی با ۲۰ درصد تخفیف فقط در همین روز باشد که بخورمش و همه چیز را یاد بگیرم.
بگذریم. خب آخر درس اصلا جذاب نیست که من بتوانم بخوانمش! درس، حتی بستنی هم نیست! کاش در درس بستنی بود. آن‌وقت درس‌خوانِ عالم من بودم و بس. اصلا اگر درس خوردنی بود و خواندنی نبود، همه چیز بهتر بود. چون من می‌خواهم بدون درد و خون‌ریزی درس‌خوان باشم! شاید هم اگر درس به اندازه‌ی حفظ کردن تبلیغ‌های تلویزیونی راحت بود، من درس‌خوان می‌شدم. خب اگر درس هم می‌گفت "بیخیالِ هرکاری وقتی مکنزی داری"، من هم به درس علاقمند می‌شدم! ولی درس درس است و من روزی هزار بار به نیوتن و آن درختِ سیبِ زیبایی که زیرش نشست، درود می‌فرستم. اصلا کاش من نیوتن بودم و غلط می‌کردم که زیر درخت سیب بنشینم. اگر خدا نیوتن را زیر درخت بستنی نشانده بود، نیوتن غلط می‌کرد به جاذبه فکر کند. می‌نشست در خفا بستنی‌‌اش را می‌خورد و به چیزی هم فکر نمی‌کرد. حتی اگر خدا، جنابِ تامسون را واقعا پرتقال آفریده بود، دیگر نمی‌توانست هزارتا چیز مختلف در شیمی کشف کند و برای خودش فحش بخرد.
من آن‌قدر درس‌نخوان‌ام که حتی بد بودن نمره‌هایم هم فقط باعث شده است به هکر شدن فکر کنم، نه به "ایشالا از ترم بعد درس می‌خونم". تنها باری که آمدم درس بخوانم و حتی خدا هم از این قضیه به وجد آمد، همان‌باری بود که یک صفحه خواندم و بعد شمردم که ببینم چند صفحه مانده‌ است و دیدم خیلی زیاد است و دیگر نخواندم. رابطه‌ی من و درس فقط در حدِ خواستنِ هم‌دیگر بوده است، هیچ‌کدام‌مان پا پیش نذاشته‌ایم. البته من چندباری پا پیش گذاشتم و هی گفتم "شل کن بتونم بخونمت" ولی او شل نکرد و من هم نخواندمش. فقط به هم مدام نگاه کردیم و هر دوتایی آه کشیدیم. گریه کردیم و خواندیم "امتحان داشتم و یادم داد، درس‌ زورش بیش‌تره". درس که شل نکرد آخر‌. من شل کردم و گفتم "به هرحال خاصیت امتحان‌های میان‌ترم و ترم، به ترررر زدن‌ آن‌هاست". از مزیت‌های درس فقط همین است باعث می‌شوند چیزهای جدید یاد بگیری. مثلا همان یک‌باری که آمدم درس بخوانم، متوجه شدم که پسرهای کره‌ای مژه ندارند، واقعا هیجان‌انگیز نیست؟ درس آن‌قدرها هم بد نیست پس. یکی دیگر از مزیت‌های آن هم این است که بچه‌ها می‌گویند "تو همیشه قوت قلبی برای بچه‌هایی درس نخونده‌ن یا کم خونده‌ن!" و چه چیزی واقعا بهتر از قوت قلب دیگران بودن؟ اما والدینم نمی‌خواهند من قوت قلب دیگران باشم. می‌خواهند درس‌خوان باشم و حقیقتا یکی از امتحانات خداوند در این زندگی، دادن بچه‌ی درس‌نخوان به والدینی که درس برایشان مهم است و البته دادن والدینی که درس برایشان مهم است، به بچه‌ی درس‌نخوان است. واقعا عجب شکنجه‌ای‌ است.
خلاصه که این همه گفتم تا بگویم با من سخن از درس نگویید و من در زندگی‌ام فقط به یک دوربین عکاسی احتیاج دارم و به درس هیچ احتیاجی ندارم. ممنون از درکِ شما.

 

+می‌دونم که خیلی وقته نبوده‌م. واقعا ببخشید. دلم کلی براتون تنگ شده و کلی چیزهای جدید برای تعریف کردن هست. راستی، اسم‌مو هم تغییر داده‌م، صبا صدام کنین. ((: