هزار و نود و پنج.

هزار و نود پنج روز. زیاده، نه؟ خب راستش هزار و نود و پنج روز این‌جا نبوده‌م، همیشه حضور نداشته‌م و همیشه ننوشته‌م. اما هزار و نود و پنج روزه که این‌جا هست، وجود داره و من دوستش دارم. سه سال. وقتی این‌جا رو درست کردم یه بچه‌ی منزوی بودم که می‌خواست بره یازدهم. دقیقا یادمه تو حیاط مدرسه داشتم دنبال جایی می‌گشتم که کسی پیدام نکنه. زنگ ورزش بود. منم با دفتر و مدادم نشسته بودم یه گوشه‌ی دنج و داشتم سعی می‌کردم اولین پست رو بنویسم تو دفترم تا وقتی رسیدم خونه، برای خودم یه وبلاگ بسازم. اسم‌ش رو از لای آهنگ‌ موردعلاقه‌م از محسن چاووشی کشوندم بیرون و هنوزم دوستش دارم. خیالباف. این‌جا همیشه خاصه برام. خاص هم می‌مونه. این اولین باریه که دارم در قالب یه پست، تولد وبلاگ کوچولومو تبریک می‌گم. اولین سال نبودم و چون نوبادی بهم گفت، توی کامنت‌ها براش تبریک تولد نوشتم. دومین سال همه‌چی فراموشم شده بود و اینم از سومی. ازش معذرت می‌خوام که این‌قدر دیر به دیر سراغشو می‌گرفتم. معذرت می‌خوام که دو سال تولدش این‌جا متروکه بود.

وبلاگ کوچولوم! یادت هست سال اول چی گفتم بهت؟

بازم تولدت مبارک وبلاگ کوچولو. از خودم متشکرم که تو رو درست کردم. تو، خودِ تویِ یه ساله باعث شدی یه عالمه دوست خوب پیدا کنم. باعث شدی کلی کارهای باحال بکنیم. خیلی چیزها از تو شروع شد. می‌دونم که درکم می‌کنی و سرم غر نمی‌زنی. انتظار کشیدن برای یه بچه‌ی یه ساله شاید خیلی سخت باشه، اما می‌دونم که از پس‌ش بر می‌آی. وقتی برگردم احتمالا نزدیک دو سالته، شایدم بیش‌تر، هیچی نمی‌دونم. اما بلاخره بر می‌گردم پیشت. اینو بهت قول می‌دم. تا اون موقع خوب باش. سعی کن بقیه رو خوشحال کنی. اگه ناراحت بودن یه وقت تنهاشون نذاری! بهشون بگو اینجا درش همیشه بازه. بگو که می‌تونن این‌جا همه‌ی حرف‌های دل‌شون رو که تبدیل به غمباد شده رو بگن، بدون این که نگران چیزی باشن. بهشون بگو که همیشه بهشون گوش می‌دی، همیشه.

[با وبلاگ آرتمیس دعوا نکن، بقیه هم همین طور. :دی]

می‌دونم دور و برت یه کم خاکستری شده. اما به خودت نگاه کن. تو همه‌ی رنگ‌ها رو تو خودت داری. از رنگ‌هات بهشون قرض بده تا من برگردم. بازم منتظرم بمون کوچولو.

راستی، یه خورده شیرینی خریدم و اینجا گذاشتم. یه وقت به همه ندی! بذار به هرکسی که بهت سر زد شیرینی بده. فقط یه چیزی... ممکنه عشق کتاب، آرام، مونی، آیسان، موچی و بقیه هی بیان اینجا به بهونه‌ی شیرینی! دیگه بهشون نده. هرکی فقط یه دونه. :دی اگه دیدی اضافه مونده و کسی نمی‌آد، تا خراب نشده ببر وبلاگ کافه بیان و اون‌جا همه‌تون با هم بخورین. خوش بگذره کوچولو. (":

از نوشتن این دو سال می‌گذره و بازم برام جالبه. وقتی برگشتم، تو سه ساله‌ای. وقتی نبودم، کنکور داشتم و الان ترم سه‌ی دانشگاه‌ام. حالا نه آرام هست، نه موچی، نه مونی و نه آیسان. گفتم که، من هیچی نمی‌دونستم. هنوزم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که خیلی دوستت دارم.

 

پ.ن: داشتم به سمر می‌گفتم‌؛ می‌تونیم اینو یه کامبک در نظر بگیریم؟ 

و باز پ.ن: سمر اولین نفر تو کل این سه سال بود که تولد وبلاگ منو یادش بود. هنوزم یادم نرفته. :))) و خب برعکس دومین سال، تولد یک سالگی‌ش این‌جا چند نفری بودن. عشق کتاب، پری، هلن، نوبادی، سمر، مونی، نرگس! از شماها هم ممنونم که این‌جا رو تنها نذاشتین‌. :دی