پسرک خوشحال بود و لبخند می زد. در دنیای او همه لبخند می زدند. پسرک دلش تنوع می خواست. به دنیا برعکس نگاه کرد. دنیای او بر عکس شد. روی آسمان راه می رفت. دیگر کسی لبخند نمی زد. لبخند ها برعکس شده بودند. در دنیای او دیگر عشقی وجود نداشت. چون قلبی وجود نداشت. قلب ها ۵ شده بودند. درخت ها دیگر زیبا و لطیف نبودند. شاخه ای خشک و خشن از بوته ها بیرون زده بود. جهان تاریک شد. پسرک دیگر چیزی ندید. فهمید پا به روی خورشید گذاشته است. ستاره ها پدیدار شدند. همیشه دلش میخواست ستاره بچیند. خواست جلو برود اما نتوانست. دیگر ذوقی برای ستاره چیدن نداشت. به خورشید چسبیده بود. دلش گرفت. همه جا سیاه شده بود. دنبال نور می گشت. نوری پیدا نکرد. چیزی در قلب خود حس کرد. چشم هایش را بست و به درون قلب ۵ای شکلش نگاه کرد. ته ته آن سیاهی ها نوری دید. عشق را دید. پسرک نور را صدا زد. خدا جوابش را داد ...

 

+ از تراوشات ذهنی یک عدد استلا ساعت 11 شب وقتی که همه خوابند اما او بالانس زده و پاهایش را به دیوار تکیه داده و سعی می کند به همه چیز برعکس نگاه کند !


خواستم اولین شعرمو بذارم برای شرکت کردن تو چالش سین دال بذارم اینجا تا فیض ببرید ! :/ همچین هم به این متنه بی ربط نیست !

 

قلب من صاف بود و پاک ، قلب تو زشت و سیاه

مال من روی ابرها ، مال تو پشت میله ها 

قلب من بود مهربان ، قلب تو خبیث و خشن

می درید پوست تو را ، می جوید روح تو را

قلبم از روی ابرها ، دید قلب پیر تو را

قلب من عشق ورزید ، عشق اش به قلب تو رسید

قلب تو زد لبخند ، خندید قلب ناز من

 

+ خودم میدونم از این مسخره تر نمیشد :| چرت بودنشو به روم نیارین ×___×

++ الان که دارم نگاهش میکنم یه جورایی مدلش شبیه به شعرای خانم " عرفان نظر آهاری " شده ! بله ، خانم هستن ایشون !