۸ مطلب با موضوع «خیال نوشت» ثبت شده است

در ستایشِ درس

درس، شکنجه‌ است. وقتی شروع می‌کنم به خواندنِ آن، گویی که به من شلاق می‌زنند. برای من اصلا چوبه‌ی دار و چاقو و مسلسل و هرگونه سلاح‌ سرد و گرم و معتدل دیگر لازم نیست. کافی‌ست یک کتابِ درسی جلوی من بگذارید که سریعاً جان خودم را به جان‌آفرین تقدیم و تسلیم کنم. آخر جان‌آفرین انگار فراموش کرده است که عصاره‌ی خرخوانی را در من نهادینه کند. من هم از او مدام می‌خوام که من را به گهواره برگرداند تا در آن‌جا دانش بجویم. یا چه بگویم؟ بروم به چین به دنبال کسب دانش! آخر من قرار بود به پای شوهرم پیر بشوم، نه که به پای درس! درس حتی بیش‌تر از پیاز گریه‌ی من را در می‌آورد و باعث می‌شود بیاندیشم که "واقعا من چرا همون اول ابتدایی ترک تحصیل نکردم؟". آخر آدم باید در اوج خداحافظی کند. اصلا این همه درس برای چه؟ خدای من! تهِ همه‌ی این‌ها فقط خودت هستی و خودت. درس چه می‌گوید این وسط؟ من باید مواظب باشم که تقوایم نیفتد، نه این‌که درس‌هایم را تلپ تلپ بیفتم، مگر نه؟ من ناشکر نیستم‌ها! من فقط درس نمی‌خواهم. نمی‌دانم چرا از رو نمی‌روند. بعدِ ۱۲ سال هنوز برّ و بر من را نگاه می‌کنند. هر چه‌قدر هم که داد بزنم "از جلوی چشماممم خفه شیننن"، فقط پوزخندشان را بیش‌تر می‌کنند. من واقعا زندگی‌ای که با درس آمیخته شده را نمی‌خواهم. مگر به چند شرط.
شرط اول این‌ است‌ که‌ بخوابم و ببینم یک آقای نورانی دارد بر سرم دست نوازش می‌کشد و  آن‌وقت بیدار شوم و ببینم که دانایِ کل‌ شده‌ام.
شرط دوم این است که سرچ کنم "چگونه یک شبه دانشمند شویم نی‌نی‌ سایت". آخر در نی‌نی‌ سایت همه چیز پیدا می‌شود.
شرط سوم هم این است که یک بسته‌ی آموزشی با ۲۰ درصد تخفیف فقط در همین روز باشد که بخورمش و همه چیز را یاد بگیرم.
بگذریم. خب آخر درس اصلا جذاب نیست که من بتوانم بخوانمش! درس، حتی بستنی هم نیست! کاش در درس بستنی بود. آن‌وقت درس‌خوانِ عالم من بودم و بس. اصلا اگر درس خوردنی بود و خواندنی نبود، همه چیز بهتر بود. چون من می‌خواهم بدون درد و خون‌ریزی درس‌خوان باشم! شاید هم اگر درس به اندازه‌ی حفظ کردن تبلیغ‌های تلویزیونی راحت بود، من درس‌خوان می‌شدم. خب اگر درس هم می‌گفت "بیخیالِ هرکاری وقتی مکنزی داری"، من هم به درس علاقمند می‌شدم! ولی درس درس است و من روزی هزار بار به نیوتن و آن درختِ سیبِ زیبایی که زیرش نشست، درود می‌فرستم. اصلا کاش من نیوتن بودم و غلط می‌کردم که زیر درخت سیب بنشینم. اگر خدا نیوتن را زیر درخت بستنی نشانده بود، نیوتن غلط می‌کرد به جاذبه فکر کند. می‌نشست در خفا بستنی‌‌اش را می‌خورد و به چیزی هم فکر نمی‌کرد. حتی اگر خدا، جنابِ تامسون را واقعا پرتقال آفریده بود، دیگر نمی‌توانست هزارتا چیز مختلف در شیمی کشف کند و برای خودش فحش بخرد.
من آن‌قدر درس‌نخوان‌ام که حتی بد بودن نمره‌هایم هم فقط باعث شده است به هکر شدن فکر کنم، نه به "ایشالا از ترم بعد درس می‌خونم". تنها باری که آمدم درس بخوانم و حتی خدا هم از این قضیه به وجد آمد، همان‌باری بود که یک صفحه خواندم و بعد شمردم که ببینم چند صفحه مانده‌ است و دیدم خیلی زیاد است و دیگر نخواندم. رابطه‌ی من و درس فقط در حدِ خواستنِ هم‌دیگر بوده است، هیچ‌کدام‌مان پا پیش نذاشته‌ایم. البته من چندباری پا پیش گذاشتم و هی گفتم "شل کن بتونم بخونمت" ولی او شل نکرد و من هم نخواندمش. فقط به هم مدام نگاه کردیم و هر دوتایی آه کشیدیم. گریه کردیم و خواندیم "امتحان داشتم و یادم داد، درس‌ زورش بیش‌تره". درس که شل نکرد آخر‌. من شل کردم و گفتم "به هرحال خاصیت امتحان‌های میان‌ترم و ترم، به ترررر زدن‌ آن‌هاست". از مزیت‌های درس فقط همین است باعث می‌شوند چیزهای جدید یاد بگیری. مثلا همان یک‌باری که آمدم درس بخوانم، متوجه شدم که پسرهای کره‌ای مژه ندارند، واقعا هیجان‌انگیز نیست؟ درس آن‌قدرها هم بد نیست پس. یکی دیگر از مزیت‌های آن هم این است که بچه‌ها می‌گویند "تو همیشه قوت قلبی برای بچه‌هایی درس نخونده‌ن یا کم خونده‌ن!" و چه چیزی واقعا بهتر از قوت قلب دیگران بودن؟ اما والدینم نمی‌خواهند من قوت قلب دیگران باشم. می‌خواهند درس‌خوان باشم و حقیقتا یکی از امتحانات خداوند در این زندگی، دادن بچه‌ی درس‌نخوان به والدینی که درس برایشان مهم است و البته دادن والدینی که درس برایشان مهم است، به بچه‌ی درس‌نخوان است. واقعا عجب شکنجه‌ای‌ است.
خلاصه که این همه گفتم تا بگویم با من سخن از درس نگویید و من در زندگی‌ام فقط به یک دوربین عکاسی احتیاج دارم و به درس هیچ احتیاجی ندارم. ممنون از درکِ شما.

 

+می‌دونم که خیلی وقته نبوده‌م. واقعا ببخشید. دلم کلی براتون تنگ شده و کلی چیزهای جدید برای تعریف کردن هست. راستی، اسم‌مو هم تغییر داده‌م، صبا صدام کنین. ((:

  • ۳۳
  • حرف دل [ ۲۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۸ بهمن ۰۱

    ستاره‌ها که همه‌شون ستاره نیستن.

    لاله لاله لاله. دل‌م برات تنگ‌ شده بود. دیدی بازم اومدم؟ شرط رو باختی‌. گفته بودی که دوستت ندارم و هیچ وقت نمی‌آم به دیدن‌ت.

    لاله لاله لاله. ببین برات چی آورده‌م! گل. همون گلی که دوست داری. اگه گفتی چه گلی‌ئه؟ گلِ لاله لاله لاله. دیشب خیلی گریه کردم. نپرس، نمی‌دونم چرا. حس می‌کنم نیستی. یادم می‌ره که قول دادی همیشه پیش‌م می‌مونی.

    لاله لاله لاله. تو که یه وقت زیر قول‌ت نمی‌زنی؟ یادته گفتی قولِ لاله لاله لاله همیشه قوله؟ منم سر قول‌م می‌مونم. اینو هم بهت قول می‌دم.

    لاله لاله لاله. امشب هلال ماه خیلی قشنگه. من ماه کامل رو دوست ندارم. چون تو توش نیستی. آره خب، نیستی. تو لاله لاله لاله‌ای. لاله، هلال. تو همیشه توی هلال ماه‌ای. چون هلال برعکس اسم‌ته. برای همینه که هلالِ ماه رو، اندازه‌ی تویی که لاله لاله لاله باشی دوست دارم.

    لاله لاله لاله. چرا اسم‌ت سه‌بار توی سرم تکرار می‌شه؟ نمی‌تونم یه‌بار بگم، قبلا می‌گفتم. اما آخرین بار سه‌بار صدات کردم. همون موقعی که چشم‌های قشنگ‌ت باز بود، اما منو نمی‌دیدی. درست همون روزی که زدی زیر قول‌ت. همون روزی که همه می‌گفتن "لاله، لاله، لاله". مامان‌ت گریه می‌کرد. داد می‌زد "لاله، لاله، لاله". من اشک‌م نیومد. واقعیت نداشت. تو بودی هنوز. من داشتم می‌دیدم‌ت. برای همین گفتم "لاله، لاله، لاله! بیدار شو. یه چیزی بگو.". اما تو فقط زل زده بودی به هلال ماه. پیش ما نبودی. یعنی بقیه این‌طور فکر می‌کردن.

    اما من وقتی سرم رو بلند کردم رو به آسمون، تو رو دیدم که نشسته بودی روی هلال ماه.

    دیدم که برام دست تکون دادی. دیدی که چشم‌هام پر اشک شد چون تو دور بودی.

    دیدم که یه چیکه اشک از چشم‌های قشنگ‌ت چکید و ستاره شد. دیدی که ستاره رو برداشتم و گذاشتم تو قلب‌م.

    دیدم که خیال‌ت راحت شد و لبخند زدی. دیدی که منم با بغض جواب‌ت رو دادم.

    دیدم که محو شدی، قسمتی از هلال ماه شدی.

    اون ستاره همیشه تو آسمون هست. اون ستاره، همیشه مال منه. اون ستاره نیست، لاله‌ست. یه لاله، وسط آسمون پرستاره.

    لاله لاله لاله. من همیشه دوسِت دارم. بازم بهت قول می‌دم.

    قولِ من من من همیشه قوله.

     

    +حال‌تون چطوره؟‌ (:

    +دل‌تون برام تنگ نمی‌شه؟‌ هق. من خودم دل‌م برای خودم تنگ می‌شه.‌ :دی

  • ۲۴
  • حرف دل [ ۲۸ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • چهارشنبه ۴ آبان ۰۱

    به چشم‌هات همه چیز رو گفتم!

    تکیه می‌دم به درخت بید. نگاهم می‌کنی.

    می‌گم "می‌دونستی من قبل از دیدن تو همین شکلی بودم؟ همین قدر غمگین. همین قدر خجالتی. همین‌قدر سر به زیر.".

    می‌گی "می‌دونستی درخت مورد علاقه‌م بیده؟ از بقیه‌ی درخت‌ها خیلی آروم و منزوی‌تره.".

    می‌گم "اما الان دیگه بید نیستم. الان مثل سَروم. سرم تا آسمون می‌ره، از خوشحالی.".

    می‌گی "دلم می‌خواست یه جوری بید رو خوشحال کنم. به نظرت چی خوشحال‌‌ش می‌کنه؟".

    می‌گم "اگه هر کی تو زندگی‌ش یه دونه 'تو' داشت، از بید تبدیل می‌شد به سرو.".

    می‌گی "فکر نکنم از دست‌م کاری بر بیاد. آخه من هیچی ندارم.".

    می‌گم "دلم می‌خواست مثل تو باشم. آخه تو خیلی چیزها داری. هیچی نیست که نداشته باشی، به جز خودِ هیچی!".

    می‌گی "من حتی هنوز اسم‌ت رو نمی‌دونم! کاش بهم می‌گفتی.".

    می‌گم "من خیلی چیزها می‌دونم. اما نمی‌دونم چی صدام می‌کنی. کاش بهم می‌گفتی.".

    می‌گی "کاش‌ها زیادن. دل‌م می‌خواست بدونم چی صدام می‌کنی!".

    می‌گم... نه، نمی‌گم. تو؟ تو هم نمی‌گی.

    همین طوری مثل قبل ساکت می‌مونیم.

    همین طوری مثل قبل به هم نگاه می‌کنیم.

    همین طوری مثل قبل سعی می‌کنیم که از چشم‌های هم‌دیگه، حرف‌هامون رو بخونیم.

    می‌گم "نمی‌دونستم چشم‌هات می‌تونن این‌قدر بلند حرف بزنن.".

    می‌خندی.

  • ۳۲
  • حرف دل [ ۱۶ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۲ مهر ۰۱

    ولی اگر دلم برای ستاره‌ات هم تنگ شد چه؟

    باز خیره می‌شوم به ستاره‌ها.

    یادت هست؟ شب‌هایی که مادر حرص می‌خورد و می‌گفت "نرو. هوا سرد است. سینه پهلو می‌کنی. مریض می‌شوی. نرو.". اما گوش تو به این حرف‌ها بدهکار نبود. رخت‌خوابت را بغل می‌کردی و آرام آرام از پله‌ها بالا می‌رفتی و مرا صدا می‌زدی. دوتایی رخت‌خواب‌ها را پهن می‌کردیم و خیره می‌شدیم به سقف.

    سقفِ جهان.

    یک‌بار پرسیدم که "چرا حتما باید روی بام بخوابی؟". گفتی "مگر می‌شود بدون لالایی ستاره‌ها خوابید؟ می‌خواهم آخرین چیزی که می‌شنوم صدای آن‌ها باشد و آخرین چیزی که می‌بینم، درخشش‌شان. اصلا مگر آدم چند روز این‌جاست که از کنار این زیبایی‌ها راحت بگذرد؟". گفتم "باز شروع کردی؟ تو هنوز کلی وقت داری. هنوز جوانی.". گفتی "دیوانه! منظورم این جاست، روستا. آسمان شهر زیاد ستاره ندارد.". این را گفتی و بغضت گرفت. من فهمیدم. فهمیدم که منظورت این جا نبود. منظورت این‌جا بود، زندگی.

    من هم بغض کردم.

    نمی‌خواستم گریه کنم، بحث را عوض کردم. پرسیدم "ستاره‌ی تو در آسمان کدام است؟". بعد از برانداز کردن آسمان، دستت را بالا بردی و به یک قسمت اشاره کردی. رد انگشت‌های بلند و کشیده‌ات را گرفتم و رسیدم به همان جایی که نگاهت بود. نگاه کردم. آن قسمت از آسمان اصلا ستاره نداشت. فهمیدی که نمی‌فهمم، توضیح دادی "ستاره‌ی من دوست ندارد دیده شود. به هر کسی هم چشمک نمی‌زند!". خندیدی و ادامه دادی "ستاره‌ی من، آن پشت قایم شده است. پشت ابرها. ستاره‌ی من، می‌ترسد.".

    حالا من این‌جا هستم. روی بام. خیره شده به آسمان.

    نمی‌دانم چرا امشب همه‌جا پر از ستاره است. بعدِ رفتنِ تو، ستاره‌ها جای خالی را پر کردند. در آسمان دنبال ستاره‌ات می‌گردم. پیدایت نمی‌کنم. این‌جا که همیشه تنها بودی. هر موقع می‌خواستیم پیدایت کنیم، گوشه‌های خانه و حیاط را می‌گشتیم. لابد الان هم باید در گوشه‌ی آسمان پیدایت کنم.

    اما لعنتی، آسمان که گوشه ندارد.

    این‌بار گریه می‌کنم. کاش همان شب پیش تو گریه می‌کردم. شاید دلت می‌سوخت و نمی‌رفتی. آخرین جمله‌ات مدام در گوشم حرکت می‌کند و آواز می‌خواند "ستاره‌ی من، می‌ترسد".

    دستم را به طرف تو، به طرف آسمان دراز می‌کنم. پس تو هم، تویی که الان در آسمان خوابی دستت را به طرف من دراز کن. فاصله‌مان زیاد است، خیلی زیاد. اما بلاخره روزی دست‌های‌مان به یک‌دیگر می‌رسند و دیگر نمی‌ترسیم.

     

    +ببخشید که ستاره‌ی پست رو روشن کردم دوباره. خواستم بدونم جنسیت و سن شخصیت‌ها که تو ذهن‌تون شکل گرفت چی بود دقیقا؟

  • ۳۹
  • حرف دل [ ۴۳ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • چهارشنبه ۲۶ مرداد ۰۱

    آن ها وجود ندارند !

    مداد رنگی هایش را برداشت و با خنده ای که ناشی از شیطنت بچگانه اش بود به سمت دفتر نقاشی اش دوید. نشست و دفترش را با احتیاط باز کرد و شروع کرد به رنگ زدن. هر از گاهی هم دور و برش را نگاه می کرد تا یک وقت کسی او را نبیند. نقاشی اش که تمام شد با دقت نگاه کرد. یک لحظه تمام بدنش لرزید ، شاید از ترس بود ! رفت سراغ خواهر کوچکش. دستش را گرفت و آرام او را به داخل اتاق برد. گفت : می خواهم چیزی نشانت بدهم ، قول می دهی ساکت باشی ؟ خواهرش عروسکش را محکم تر بغل کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. پسر بچه دفتر نقاشی اش را باز کرد و به خواهرش نشان داد. خواهرش چشمانش را محکم بست و می خواست جیغ بزند که پسر جلوی دهانش را گرفت و گفت تو قول دادی ...

    مادرش وارد اتاق شد. به پسر بچه نگاه کرد و گفت خواهرت می گوید نقاشی ای کشیده ای ، می خواهم ببینمش ! پسر بچه به هر دوی آن ها نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت. دفتر را به مادرش داد. مادرش با دقت نگاه کرد و به او گفت : باز هم که آدم فضایی کشیده ای ....

    بعد نشست و رو به دختر کرد ، موهایش را نوازش کرد و پیشانی اش را بوسید.

    - عزیزم ، من که به تو چند بار گفته ام انسان ها وجود ندارند ...

  • ۵۴
  • حرف دل [ ۵۱ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹