۸ مطلب با موضوع «خیال نوشت» ثبت شده است

شکوفه های روی زمین !

پسرک عشق داشت. عشقش زیاد بود. نمی‌دانست این همه عشق را در کجا جای دهد. به او گفتند : عشق را در قلبت بکار ، جای عشق در قلب است ! پس عشق را در قلبش کاشت. عشق جوانه زد. پسرک خوشحال بود و عشق می ورزید. عشق کم کم بزرگ شد. دیگر قلب کوچک پسرک برای عشق جای خوبی نبود. جایش تنگ شده بود. قلب پسرک به درد آمد. عشق قلب را شکافت و بیرون زد. عشق در رگ‌های پسرک جاری شد. گلبول ها شکوفه زدند. شکوفه های سفید و قرمز. شکوفه ها درون بدن پسرک سر می خوردند. شش اش جوانه زد. گل داد. وقتی نفس می کشید ، گل‌ها باز می‌شدند. وقتی حرف می زد ، عشق بر زبانش جاری می‌شد و از دهانش گل می‌ریخت. پسرک را مسخره کردند. گفتند تو عاشقی. پسرک عاشق بود. تمام وجودش پر از عشق شده بود. درون بدنش دیگر جایی برای عشق وجود نداشت. اما عشق هر روز بیشتر جوانه می‌زد. روز به روز بزرگتر می‌شد. پسرک دیگر نمی‌توانست کنترلش کند. عشق از بدن پسرک بیرون زد. لا به لای موهایش گلهایی رنگارنگ سبز شدند. وقتی بیرون می رفت کلاه می گذاشت تا کسی موهایش را نبیند. دستکش می پوشید. صورتش را با شالش می پوشاند. یک روز دختری را دید. نتوانست نگاهش را از او بردارد. دختر فهمید. او هم به پسرک خیره شد. اما نباید با او چشم در چشم می‌شد. عشق پسرک واگیر دار بود. پسرک نتوانست عشقش را کنترل کند. به دختر نزدیک شد و دستش را گرفت. ناخن های دخترک گل دادند. لبخند زد. دستش پر از گل شد. دخترک هم عاشق شد. آن ها هر دو عاشق شدند و وجودشان پر از شکوفه و درخت شد. دیگر اهمیتی به حرف دیگران نمی‌دادند. برای پسرک ، دختر اهمیت داشت و برای دختر ، پسرک ! آن‌ها همیشه دست در دست هم در پیاده رو راه می رفتند و می خندیدند و آنجا را پر از شکوفه می کردند. در هر جا که قدم می گذاشتند ، سبز می‌شد و زیبا و پر از گل هایی که لبریز از عشق بودند. می رفتند و جهان را پر از عشق می کردند اما عشق‌شان تمامی نداشت. مردم ، نمی‌دانستند پا روی گل هایی میذارند که تمام وجود یک نفر است. آن‌ها پا روی گل ها می‌‌گذاشتند و قلبشان تکه تکه می‌شد. بعضی دیگر هم با لبخند گل ها را بو می کردند و وجودشان از عشق لبریز می‌شد. پسرک و دختر فقط وظیفه داشتند ، دنیا را پر از عشق کنند. این انتخاب مردم بود که تصمیم بگیرند عاشق باشند یا نه ! شاید اگر کمی مهربان تر بودند ، شاید اکر کمی بیشتر عشق می ورزیدند ، پسرک و دختر پر از عشق نمی‌شدند ، آنها باید از عشق درونشان به دیگران هم می‌دادند تا خودشان را خالی کنند ، اما وقتی کسی این عشق را قبول نکرد ، پسرک و دختر سر تا پا عشق شدند و هیچ کس ، هیچ وقت نفهمید آن همه شکوفه‌ی رنگارنگ برای چه روی زمین ریخته شده است !

 

+ عمرا اگه بتونید حدس بزنید ایده ش از کجا اومده ! عمراااا 0____0

  • ۳۷
  • حرف دل [ ۴۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹

    و غیر ممکن ها ممکن می شوند !

    اگر یک آدم برفی عاشق خورشید شود ...

    اگر مداد عاشق تراش شود ...

    اگر اشک عاشق دستمال کاغذی شود ...

    اگر آتش عاشق آب شود ...

     

    در دنیای واقعی ، هیچ کدام از این ها امکان ندارند. این عشق ها فقط نابود می کنند. در دنیای واقعی ، مداد نمی تواند عاشق تراشی شود که روز به روز کوچکترش می کند. در دنیای واقعی ، عشق ها افراد را نابود می کنند ، آب می کنند ، می سوزانند و کوچک می کنند.

    اما در جایی که من زندگی می کنم همه چیز ممکن است. در دنیای من خورشید با نورش که در آمیخته در عشق است ، بر آدم برفی می تابد و آدم برفی ، بدون این که از عشق خورشید خجالت بکشد و آب شود ، او را نگاه می کند و با لبخند سردش ، قلب خورشید را به لرزه در می آورد ! در دنیای من دستمال کاغذی اشک را در آغوش می گیرد و بار ها و بار ها می تواند این کار را انجام دهد ...

    و در کجا ، به جز دنیای خیال ، همه ی غیر ممکن ها ممکن می شوند ؟

  • ۳۹
  • حرف دل [ ۷۰ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

    قلبی که ۵ است ، یا ۵ ای که قلب است + شعر

    پسرک خوشحال بود و لبخند می زد. در دنیای او همه لبخند می زدند. پسرک دلش تنوع می خواست. به دنیا برعکس نگاه کرد. دنیای او بر عکس شد. روی آسمان راه می رفت. دیگر کسی لبخند نمی زد. لبخند ها برعکس شده بودند. در دنیای او دیگر عشقی وجود نداشت. چون قلبی وجود نداشت. قلب ها ۵ شده بودند. درخت ها دیگر زیبا و لطیف نبودند. شاخه ای خشک و خشن از بوته ها بیرون زده بود. جهان تاریک شد. پسرک دیگر چیزی ندید. فهمید پا به روی خورشید گذاشته است. ستاره ها پدیدار شدند. همیشه دلش میخواست ستاره بچیند. خواست جلو برود اما نتوانست. دیگر ذوقی برای ستاره چیدن نداشت. به خورشید چسبیده بود. دلش گرفت. همه جا سیاه شده بود. دنبال نور می گشت. نوری پیدا نکرد. چیزی در قلب خود حس کرد. چشم هایش را بست و به درون قلب ۵ای شکلش نگاه کرد. ته ته آن سیاهی ها نوری دید. عشق را دید. پسرک نور را صدا زد. خدا جوابش را داد ...

     

    + از تراوشات ذهنی یک عدد استلا ساعت 11 شب وقتی که همه خوابند اما او بالانس زده و پاهایش را به دیوار تکیه داده و سعی می کند به همه چیز برعکس نگاه کند !


    خواستم اولین شعرمو بذارم برای شرکت کردن تو چالش سین دال بذارم اینجا تا فیض ببرید ! :/ همچین هم به این متنه بی ربط نیست !

     

    قلب من صاف بود و پاک ، قلب تو زشت و سیاه

    مال من روی ابرها ، مال تو پشت میله ها 

    قلب من بود مهربان ، قلب تو خبیث و خشن

    می درید پوست تو را ، می جوید روح تو را

    قلبم از روی ابرها ، دید قلب پیر تو را

    قلب من عشق ورزید ، عشق اش به قلب تو رسید

    قلب تو زد لبخند ، خندید قلب ناز من

     

    + خودم میدونم از این مسخره تر نمیشد :| چرت بودنشو به روم نیارین ×___×

    ++ الان که دارم نگاهش میکنم یه جورایی مدلش شبیه به شعرای خانم " عرفان نظر آهاری " شده ! بله ، خانم هستن ایشون !

  • ۱۸
  • حرف دل [ ۴۳ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • سه شنبه ۴ آذر ۹۹