۱۰ مطلب با موضوع «روز نوشت ها» ثبت شده است

قاطی پاتی - 5

1. خب راستش این چند روز خونه نبودیم و ببخشید که نتونستم براتون خیلی کامنت بذارم ! بعد ماه ها پامو از خونه بیرون گذاشتم ×-× خوش گذشت ، تقریبا ...

 

2. میگم بچه ها چه زود بزرگ میشن. حالا انگار خودم کوچولو موندم :/ داداش کوچیکه و دختر خاله ، پسر خاله کوچیکه رو سرکار گذاشته بودن و هی میگفتن تو دختری !! بعد بنده خدا پسرخاله کوچیکه به خودش شک کرد و رفت هی از مامانش پرسید که " مامان ! من پشلم ؟! " [ ترجمه : مامان ! من پسرم ؟! ] خاله م هم گفت آره ، ولی این دیگه قبول نمی کرد :/ هزار جور قسم گرفت که پشل باشه !

 

3. دختر خاله و داداش کوچیکه داشتن نقاشی می کشیدن ، دختر خاله گفت لطفا زشت بکش چون قراره به استلا نشون بدیم و نمره بگیریم و من می خوام برنده شم :/

 

4. فیلم میدیدیم ، توش گفتن پسره نمی تونه بچه دار شه و اینا ... داداش کوچیکه گیر داد که مگه این می خواد بچه رو به دنیا بیاره ؟! چرا میگن نمی تونه بچه دار شه ... ما هم هی " هیس ، هیس " کردیم که مثلا بپیچونیمش :/

 

5. دختر خاله میگه من 1000 تا صلوات نذر میکنم ولی روز جمعه میفرستم ، اونم 500 تا ! میگم پس چرا کم می‌فرستی ؟! میگه چون روز جمعه ثوابش دو برابره !!! این دهه 90یا دیگه دارن با خدا هم در میفتن :/

 

6. این تبلیغ میهن چه باحاله !!!! من عادت کردم دیگه همش هندی حرف میزنم :/ مثلا : چرا تو انقدر گیجولاهه ؟! :/

چرا تبلیغ چی توز رو نشون نمیده ؟! من آهنگش رو خیلی دوست داشتم :(((

 

7. پسرررر ! نزدیک یک سال بود پسر دایی بزرگه رو ندیده بودم ! اولندش که چرا انقدر ریش هاش بلند بود ؟! به قول مادرجون داعشی شده بود :/ دومندش هم اینکه ای کاش بهم سلام نمی کرد "-"\

پسرا ! به من سلام نکنید ... نمی دونم چرا وقتی یه پسر بهم سلام میکنه هل میشم و کلا هنگ میکنم :/ ولی اگه بدون سلام حرفشو بزنه کاملا عادیم ...

 

8. اون یکی پسر دایی رو هم یک سال بود ندیده بودم ... این دفعه هم درست حسابی ندیدمش ... بیخیال ... بیاید وانمود کنیم اصلا برام مهم نبود :/

 

9. از نمایشگاه کتاب خرید نکردم ... ولی اینا رو از سایت ها و کتاب فروشی ها خریدم :

مجموعه دونده هزارتو

چلنجر دیپ

از طرف آبری با عشق

پایگاه سری

رنگ خورشید

خمپاره های فاسد

و آرزو های بزرگ رو هم از پسر دایی قرض گرفتم ...

 

10. وایییی لعنتی ... رفتیم خونه ی دایی و ... اصلا برام مهم نیست که خونشون مثل قصر بود :/

عوضش ما هم ، ما هم ... ما هم ... اه ! خب لابد ما هم یه چیزایی دارین که اونا ندارن :/

من که از نصف چیزا سر در نیاوردم ... مثلا آیفونشون که اصلا غیر قابل فهم بود :/ درشون هم دستگیرش سامسونگ بود :// از ایناست که با کارت باز میشه ... بقیه چیزا رو هم نگم ...

 

11. عصر جدید رو می بینید ؟! این دختر ها میان برای بازیگری و مجریگری ... ما آب میشیم از خجالت :/ دفعه قبلی که با پسر دایی داشتیم میدیدیم ، از خجالتش رفت تو اتاق طفلک !! ما ها به جاشون خجالت میکشیم ... شفا بده خدا :/

 

12. چقدر این دفعه فک زدم D:

تازه همش فکر میکنم یه چیزی مونده :/

 

13. عااااا راستی !! سین دال کجا رفت بی اجازه ؟! ×-×

 

14. خوبید ؟!

 

15. رند شد *-*\

  • ۲۲
  • حرف دل [ ۷۴ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • شنبه ۱۱ بهمن ۹۹

    مگه نمایشگاه هم مجازی میشه ؟!

    نمایشگاه مجازی کتاب ...

    نمایشگاه مجازی ؟! اصلا نمی فهممش ...

    نمایشگاه حضوری حس خوبی داشت ...

    من دلم برای گشتن دنبال جای پارک تنگ میشه. برای اون سر بالایی تندش که پدر پاهامو در میاورد ... برای کوله پشتیِ سنگینم ، سنگینی ای که لذت بخش بود !

    برای مترویی که هیچ وقت جا برای نشستن نداشت ...

    برای وضو گرفتنِ قبل وارد شدن که همیشه رو مخم بود ...

    برای آهنگ های بچگونه ای که پخش میشد ...

    برای آبمیوه و ساندویچ و بستنی فروشا ...

    برای بادکنک هایی که دست بچه ها بود. بچه هایی که با اون عروسک گنده ها عکس می گرفتند ... بچه هایی که روی سرشون تاج میذاشتن ، تاج هایی که مال نشر های مختلف بود ... بچه هایی که صورت هاشون رو نقاشی کرده بودن ...

    برای راهنما های کتاب ، اونایی که مهربون بودن ... اونایی که اصلا نمی دونستن کتاب در مورد چیه !

    برای کتاب های توی قفسه ... برای دیدن نویسنده ها تو غرفه ها و جیغ کشیدن از ذوق و امضا گرفتن ...

    برای دیدن قیمت کتابی که گرون بود و گاز گرفتن لبمون و یه نگاه از نوع گربه ی شرک به مامان و بابا که من این کتاب رو میخوام !

    برای عکس گرفتن با غرفه هایی که دکورشون خیلی خوشگل بود ...

    برای بستن غرفه ها به خاطر شلوغی ... چه جوری اون همه جمعیت یه جا جمع میشدیم ؟! بدون اینکه مریض شیم .... 

    برای نماز خونه ... برای یواشکی خوندنِ کتاب ها تو نماز خونه یا توی ماشین وقتی که داریم بر میگردیم ...

    برای ولو شدنمون وقتی میرسیدیم خونه ... برای در آوردن کتاب ها و نگاه کردنشون قبل عوض کردن لباسام ...

    برای جمله ی مامان که همشون رو تو یه روز نخون !

    من دلم برای همه ی اینا خیلی تنگ شده ...

     

    + چند سال پیش ، تو غرفه ی افق یکی از راهنما های کتاب که می خواست کتابِ شگفتی رو توضیح بده ، یه نگاه به جلدش کرد و گفت این کتاب در مورد یه پسره که یه دونه چشم داره ://// می تونید اون لحظه قیافه ی من و سولویگ رو تصور کنید ؟!

    ++ وای به حالتون اگه بفهمم اون چالشِ سی روزه رو چک نمی کنید !! باید هر چند روز یه بار یه سری بهش بزنیدا ...

    +++ بیاید کتاب معرفی کنید !! بدویید ... انگلیسی ، فارسی ، هر چی !

  • ۳۴
  • حرف دل [ ۶۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • جمعه ۳ بهمن ۹۹

    قاطی پاتی - 4

    1. من اصلا هم رو اون پسره تو تبلیغ تاپ گلد که مامانش می شوره ، باباش آب می کشه و خودش خشک می کنه کراش نزدم !

     

    2. اون پسره تو تبلیغ شکلات صبحونه ی فرمند اصلا منو یاد پسر دایی نمیندازه ×___×

     

    3. پسرای همسایه که جمع میشن تو کوچه ، یکیشون مثل اینکه آنابل دیده ( کلاس دومه :/ ) و اومده برا بچه ها تعریف کرده ! یکی از پسر بچه ها خیلی میترسه و میره تو خونه و خب مشکلاتی از قبیل دریایی در شب به وجود میاره !!!!! به مامانش میگه تو اینترنت براش بزنه آنابل که ببینه این اصلا چه شکلی هست ! مامانشم تو اینترنت میزنه سیندرلا و میگه بیا ، آنابل این شکلیه ، اون پسره الکی میگه آنابل وحشتناکه !! من که وقتی شنیدمش کلی خندیدم XD دم مامانه گرم !! [ یهو یادم افتاد گفتم بگم شاید شما هم بخندید! ]

     

    4. تو برنامه ی شاد یه کانالی بود که تیکه تیکه وصیت های حاج قاسم رو گذاشته بودن. من گفتم بذار تفأل بزنم ببینم برا من چی در میاد ×___× بسم الله گفتم و فاتحه خوندم و عدد 36 رو انتخاب کرد و رفتم ببینم که چیه ! باورتون نمیشه ... رفتم بالا دیدم 34 ، 35 ، ... 37 !!!!!! عدد 36 نبود :/ بین اون همه عدد من یه عددی رو انتخاب کردم که وجود نداشت ! به خودتون بخندید :||||||

     

    5. داداش کوچیکه رفته بود تو اتاق داشت بازی می کرد و چون در رو بسته بود حس کردم که باید مسئولیتم که فوضولی باشه رو به نحو احسنت انجام بدم ! رفتم دیدم همچین غرق بازیه که ... اصلا متوجه حضور من نشد :/ داشت با هوا می جنگید و انقدر لگد زد که نزدیک بود روده های فرد خیالی بریزه رو فرش و من با دیدن همچین صحنه ای عقم گرفت و داداش کوچیکه بلاخره متوجه من شد :| بعدم فهمیدم داشته با چه آدم کثیفی می جنگیده و تا تونستم زدمش ، مردکِ فاقد شعور رو !!

     

    6. آرتی ولم نمی کنه :|||| هی میگه باید داستان ویل رو بگی :|||| 

    بلو به لولو بگو بیاد آرتی رو بخوره :((((

     

    7. یه سوال می پرسم همگی باااااااید جواب بدین !!!! جواب ندین ، یا راستش رو نگین وبلاگ رو حذف می کنم :/

    سوال اینه : نظر شما راجع به اینجا چیست ؟ آیا پست های من شما را میخندانند ؟ :||||| (آخه چند نفر گفتن ، منم گفتم بذار مطمئن شم )

     

    8. فردا امتحان زبان دارم و هنوز نخوندم ! آدم بشو نیستم ....

     

    9. فقط میخوام به عدد 10 نزدیک بشم !

     

    10. اینم که می دونید برا چیه D:

  • ۳۰
  • حرف دل [ ۶۷ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    قاطی پاتی - 2

    1. فهمیدم لجبازیمو از کی به ارث بردم ! بابام ... ×___× چند شب پیش تو یکی از قسمت های سریال " خانه ی امن " پای دختره رو قطع کرده بودند و داشت جیغ و ویغ می کرد و انگار می گفت کف پام میخاره :/ و من با دیدن اون صحنه حسااااااااابی حالم بد شد ! اصلا یه چیزی شدم افتضاح ! بابا فهمید من خیلی چندشم شده ، گفت اه کف پای منم میخاره. بعد من گفتم بابا لطفا نگو :/ شروع کرد .... چی نگم ؟ نگم کف پام میخاره ؟ خب آخه کف پام میخاره. واقعا چرا نگم کف پام میخاره ؟ بدت میاد وقتی میگم کف پام میخاره ؟ گفتم نگو دیگه بابا اه :/ گفت چیو نگم ؟ گفتم همون ! گفت من که نمیدونم چی میگی ! گفتم اینکه کف پات میخاره ! گفت من که نمی خواستم بگم کف پام میخاره ! خودت هی میگی کف پام میخاره. و گرنه من اصلا کف پام نمی خاره ! داد زدم باباااااااا ! گفت خب باشه دیگه نمیگم کف پام میخاره. ولی خب اگه کف پام خارید چی ....

    خلاصه نزدیک 20 دفعه اون جمله رو تکرار کرد :/

     

    2. بعد 10 سال خاک خوردن بلزم توی کشو ، چند وقت پیش داداش کوچیکه برش داشت تا باهاش بازی کنه ! منم که وقتی تصمیم به درس خوندن بگیرم ، همه چی برام جالب میاد :/ رفتم سراغش و دیدم پسرررررر ( خدا نکشتت نرگس ، ببین چه جور افتاده تو دهنم ! ) ، عجب چیز خفنیه =| راستش قبلا ها مامان بابام رو دیوونه کرده بودم که بفرستنم کلاس موسیقی ، ولی خب راضی نشدن :/ برا همین هیچی از نُت و این چیزا نمی فهمم ! رفتم اینترنت و چند تا از آهنگای ابتدایی مثل جوجه جوجه طلایی ، تولدت مبارک ، اون آهوئه که گم شده بود ، توپ سفیدم و اینا رو دانلود کردم و یاد گرفتم. راستش رو بخواید آهنگ اون آهوئه از آهنگ ای ایران برام سخت تر بود :/ یه دفعه که همینجوری داشتم می زدم ، متوجه شدم دارم یکی از آهنگایی رو می زنم که بابا چند سال پیش تو خونه زمزمه شون می کرد :/// برا همین به بابا گفتم آهنگه رو بخونه و منم با بلز آهنگشو زدم ! رفتم تو اینترنت گشتم که کلش رو پیدا کنم ولی نکردم و همین باعث شد خودم کلش رو یاد بگیرم :/ نمی دونم چه جوری کشف کردم نت ها رو ! ولی کاملا با آهنگ همخونی میکنه ، شاید بهم وحی شد :|

     

    3. مامانم داشت ازمون می پرسید که برا فردا عدس پلو بذاره یا قیمه ! من گفتم عدس پلو و شروع کردم تعریف کردن ازش .... نمی دونم چی شد یهو بابا گفت آخه کدوم آدم عاقلی عدس پلو رو به قیمه ترجیح میده ؟ گفتم من ! بهم نگاه کرد و گفت : گفتم آدم عاقل !!!!!!! لازمه بگم با خاک یکسان شدم یا خودتون ملاحظه فرمودید D:

     

    4. وقت نماز بود و طبق معمول من و داداش کوچیکه داشتیم هم دیگه رو له و لورده و می کردیم ، بابام که نمازش تموم شد معلوم بود از اینکه نفهمیده چی خونده حسابی اعصابش خورده ! رو کرد بهمون و گفت باز وقت نماز شد و شما دوتا شبکه ی مستند شدید ؟! ×____× ( منظورش از شبکه مستند همون برنامه های حیات وحشیه که نشون میده :/ )

     

    5. زانوی شلوار داداش کوچیکه یه کوچولو پاره شده بود و من دیدمش !! قیچی برداشتم و باهاش کلی طرح زدم. بعد چون متقارن نبود ، اون یکی زانوشم با قیچی پاره کردم و رفتیم که پدر و مادر رو سوپرایز کنیم D: خدا رو شکر دعوامون نکردن ، دیگه به این کارای من عادت کردن :/ ولی داداش کوچیکه عاشقش شده ، فکر می کنه الان با اون شلوار پاره خیلی خفن و شاخه XD

     

    6. تو کتاب نگارش داداش کوچیکه ، یه قسمتی هست که مثل یه جدوله و کلمه ها رو نوشته و بچه ها باید برا اون کلمه ها سوال طرح کنن. یه کلمه " جوان " بود ، داداش کوچیکه براش نوشته " کنکور باید بدهد " !!!!! ترکیدم از خنده وقتی خوندمش XD

     

    7. شبکه مستند داشت بچه شیر نشون میداد ، از بس خوشگل بودن گفتم ای کاش ما هم یه دونه بچه شیر داشتیم بزرگش می کردیم ! بابا گفت داریم دیگه ! بیشتر از دوتا صلاح نیست :/

  • ۱۵
  • حرف دل [ ۳۸ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹

    قاطی پاتی - 1

    + اول از همه تولد هزاران کودک نارس و نانارس رو تبریک می گم :| مجبورید ؟ که چی آخه ؟ واقعا نمی فهمم لازمه که بچه تون تو این تاریخ به دنیا بیاد ؟ مثلا اگه بگه من تولدم 9 آذر 99ئه ، خیلی شاخ و خفن به نظر میاد ؟ تو اون دنیا خدا بهش می گه چون تو توی تاریخ رند به دنیا اومدی بیا برو بهشت ؟ کجای زندگی این بچه ، تاریخ تولد رند به کارش میاد من نمی دونم ! درسته که تاریخ قشنگیه ، ولی این دلیل نمیشه به زور بچه تو به دنیا بیاری ! اه ... اصلا تولد باید همه عددی توش داشته باشه ! والا ، مثلا 1383/5/12 ! از این خفن تر میشه ؟ معلومه که نمیشه ! همش 9 که خیلی مسخرس ×____×

     

    ++ تبریک ؟ به هم این روز رو تبریک می گید ؟ مگه چی شده ؟ یه مشت 9 پشت سر هم ردیف شدن تبریک داره ؟ :/

     

    +++ امروز باید با بقیه روزا فرق داشته باشه ؟ هوممم ، تنها فرقش برا من همین بود که تصمیم گرفتم یه کار خفن کنم ولی نکردم ! مهم اینه که تصمیم شو گرفتم ، همین ! آهان یه فرق دیگه هم داره ! کانالای تلویزیون HD شدن ، حالا دیگه جور دیگر باید دید ! و اینکه قرار بود مهلت شهر فرش برای خریدن فرش و پرداخت اقساطش از سال 1400 تموم شه که تمدیدش کردن ! حواسمم بود که مرده با اون کت و شلوار قرمز مسخرش گفت : رند ترین تاریخ قرن ! نمیشه شمارشو بهم بدین برم بهش بگم یه قرن صد ساله ! تو این 100 سال کلی تاریخ رند داشتیم ... 77/7/7 ، 88/8/8 ... رو مخِ بی سواد ! فقط می خواست جو بده 0__0

     

    ++++ امروز رفتم یه بستنی خریدم برا خودم. اولش که کلی خورد تو ذوقم چون درش بستنی ای نشده بود و نمیتونستم بلیسمش :| بعدم که دوتا قاشق خوردم تموم شد ، الان دچار یه شکست عشقی بسیااار شدید می باشم :(

    باید به بابا بگم یه بستنی خانواده تک نفره میهن بخره ! اسمش بستنی خانواده ست ولی خب فقط برای استلاست :))

     

    +++++ چرا وقتی یه تصمیمی می گیری ، صاف تو همون روز خدا امتحانت می کنه ؟ T-T 

     

    ++++++ همین الان یادم افتاد ! نظرتون چیه برای این روز مثلا مبارک " صندلی داغ " برگزار کنیم ؟ :| 

    مثلا یه کار خفن ....

  • ۱۵
  • حرف دل [ ۳۵ ]
    • صَبــآ ؛‌
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹